شاید "باید" خودمان را مهم تصور کنیم.
باید ناراضی باشیم و مدام در حال به دست آوردن.
یا مدام در حال تحلیل و قضاوت کردن.
شاید باید مدام در حال درگیری با ظاهر و خانه و ماشین و رابطه های مان باشیم تا یادمان برود چقدر همه چیز می تواند سریع و غیرقابل پیش بینی تمام شود.
این که چقدر به تمام شدن نزدیک هستیم.
پس تا می توانیم حضور نداشتن را تمرین می کنیم تا لحظه ی رفتن درد کمتر شود.
اما آن چه تمام شدن را سخت تر می کند همین دل مشغولی ها و وابستگی هایی ست که سال هاست در ذهنمان تمرینشان کرده ایم.
مدرک هایی که جمع آوری کرده ایم.
خانه هایی که بزرگترشان کرده ایم.
فرزندانی که جز املاک شخصی مان حساب شان کرده ایم.
ماشین هایی که پر سرعت ترشان کرده ایم.
و ظاهری که جوان ترش کرده ایم.
گاهی فکر می کنم شاید جایی در مسیرِ تکامل اشتباهی رخ داده است.
شاید انسان ها ترسیدند از حضور داشتن و بودن در اکنون و اتصال به جهان.
ترسیدند اگر حضور داشته باشند مرگ پررنگ تر شود. غافل از این که مرگ نه پررنگ می شود نه کم رنگ. مرگ همیشه حضور دارد حتی در اکنون، اما زمانی فرا می رسد که باید، نه زودتر نه دیرتر.
و ما تا لحظه ی فرا رسیدنش دو انتخاب داریم یا اتصال و حس کردن دنیا با تمام وجود و یا انفصال از دنیا با تمام قوا!
شاید هم فکر کردند تمام شدن، دردناک ترین اتفاق دنیاست پس شروع کردن به حواسشان را پرت کردن! و یادشان رفته که دردناک تر از تمام شدن زندگی، حس نکردن زندگی و زمین است.
و همین اشتباه کوچک، تمام مسیر آیندگان را تغییر داد.
حالا فکر می کنم ذهنمان به "حق" کار می کند و "داشتن" و "خواستن" بهترین مرهم درد قدیمی انسان یعنی ازدست دادن و مرگ است.
اگر هزاران هزار سال پیش، تکامل به سمت فرار از اضطراب مرگ پیش نمی رفت؛ ممکن بود چه رفتارهایی در انسان ها شکل بگیرد؟
یعنی ممکن بود انسان آنقدر پخته و عمیق شود که با وجود حضور همیشگی مرگ، ناامید نشود و بتواند اتصالی از جنس یکی شدن با جهان اطرافش به وجود آورد و آینده را تحویل نسلی دهد که می داند چطور با طبیعت، حیوانات، انسان ها و درون همیشه ترسیده و غمگین خودش اتصال برقرار کند؟
آیا ممکن بود این احساس بزرگ غرور و خود مهم پنداری مان کمتر میشد؟
متن#پونه_مقیمی