نوا اولین بار نام قوم قرقیز رو در افغانستان از محمد شنیده. محمد با گفتن چند جمله از رشتهکوههای پامیر و قوم قرقیز سبب میشه که نوا تصمیم جدی بگیره برای رفتن به این کوه و دیدن این قوم. شاید هر کسی که مثل نوا کنجکاو باشه و با تجربه کردن جاهای عجیب تأملش برانگیخته بشه با شنیدن جملههای؛ "میدانستی مردم عادیِ این قوم تا به حال از کوه بیرون نیامدند؟"، "تا همین چند سال پیش خیال میکردند حکومتشان هنوز پادشاهیست."، "پیسه نمیشناختند. معاملهی کالا به کالا میکردند." خیلی زود تصمیمش رو برای رفتن و دیدن این قوم نهایی کنه. نوا میگه: "تمام اینها مرا از خود بیخود کرد و فکر و خیالشان روز و شب برایم نگذاشت."
ظاهرشاه، جادهی ابریشم، کاروانهای تجاری، معاملهی کالا به کالا، قوم قرقیز، رشتهکوههای پامیر چیزهایی بودن که نوا رو به این نقطهی عجیب راهی میکنن. اون هر چه که در این راه از سر گذرونده رو اینطور روایت میکنه: "به وعدهمان عمل کردیم. ویزهها را گرفتیم و دوباره راهی افغانستان شدیم. این بار سفر اما جانکاه بود و معنیِ «سفر قندهار» را با تمام وجود درک میکردم و دیگر حتی شمارش تعداد آن روزهای سخت و طاقتفرسای سفر زمینی از دستمان در رفته بود. به خیالم دستکم پانزده روز را در جادههای این کشور با موترهای خرد و کلان طی کردیم تا سرانجام نزدیک رشتهکوه پامیر رسیدیم. کاروان کوچکی شدیم و پا در جادهی ابریشم و رشتهکوههای صعبالعبور پامیر گذاشتیم. آنچه که در این تصویر میبینید نتیجهی شش شب و هفت روز پیادهروی در مسیر رفت و برگشت در آن کوه است."
نوا در توصیف جریان متفاوت زندگی مردمان این قوم، مشغلههای اونها در روشنی و تاریکی و بیخبریشون از محیط پیرامون میگه: "همینکه آفتاب بزند روز هم شروع میشود. ساعت چهار باشد یا پنج صبح فرقی نمیکند. مهم خورشید است که نورش از پشت تیغهی کوه بیرون بزند. همه بیدار میشویم. غژگاوها هم همینطور. مردها و بچههای کلانتر این گاوهای تنومند را به چرا میبرند. به جایی خیلی دور. جایی که در این کوهستان، علفی برایشان پیدا بشود. دخترکهای خرد، بازی میکنند و دخترهای کلانتر هم به پختن نان خشک و چاشت، رسیدگی به گوسالهها و کارهای دیگر مشغول میشوند تا عصر بشود و غژگاوها از چرا برگردند."
به نظر نوا زندگی در کوههای پامیر ساده و البته عجیبه و اون شاهد این زندگی بوده و راجع بهش میگه: "با برگشتن مردها حالی تازه کار دخترکها و زنها شروع میشود، دوشیدن غژگاوها. هوا که تاریک میشود زنهای جوانتر بساط تریاک را برای خودشان جور میکنند. مردها هم برای خودشان. زندگی در رشتهکوه پامیر در عین سادگی به طرز عجیب و متفاوتی جریان دارد. به جز تاجرهای جادهی ابریشم، دیگر نه کسی میآید و نه کسی میرود. نه خبری از جنگ میشنوند، نه خبری از سقوطها، خیانتها، کشته شدنها و نه دست و پازدنها برای زنده ماندن. اینجا حتی اگر کسی بمیرد برایش عزاداری هم نمیکنند و آن را جایی همان حوالی به خاک میسپرند."
نظر شما