بنده وار آمدم به زنهارت <br/> <br/>که ندارم سلاح پیکارت <br/> <br/>متفق می‌شوم که دل ندهم <br/> <br/>معتقد می‌شوم دگربارت

سعدی، یکی از شاعران‌ و نویسندگان نامی ایران است که القابی چون پادشاه سخن، شیخ اجل و استاد سخن به وی داده شده است.

سعدی از جمله مفاخر شعر و ادب پارسی ست که تأثیر بسزایی بر این زبان داشته است و این حقیقت را می توان از شباهت فراوانی که میان زبان پارسی امروز و زبان سعدی وجود دارد، دریافت.

غزل شماره سی و سوم

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت

مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت

کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت

مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد

که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

گرم به گوشه چشمی شکسته وار ببینی

فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت

بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا

روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت

مرا هرآینه روزی تمام کشته ببینی

گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت

اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند

زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت

غزل شماره سی و چهارم

دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت

به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن

که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت

نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت

نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت

گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی

چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت

تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا

اگر التفات بودی به فقیر مستمندت

نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد

به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت

تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی

که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت

غزل شماره سی و پنجم

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت

کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد

تا نباید که بشوراند خواب سحرت

هیچ پیرایه زیادت نکند حسن تو را

هیچ مشاطه نیاراید از این خوبترت

بارها گفته‌ام این روی به هر کس منمای

تا تأمل نکند دیده هر بی بصرت

بازگویم نه که این صورت و معنی که تو راست

نتواند که ببیند مگر اهل نظرت

راه صد دشمنم از بهر تو می‌باید داد

تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت

آن چنان سخت نیاید سر من گر برود

نازنینا که پریشانی مویی ز سرت

غم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی

زحمت خویش نمی‌خواهد بر رهگذرت

غزل شماره سی و ششم

بنده وار آمدم به زنهارت

که ندارم سلاح پیکارت

متفق می‌شوم که دل ندهم

معتقد می‌شوم دگربارت

مشتری را بهای روی تو نیست

من بدین مفلسی خریدارت

غیرتم هست و اقتدارم نیست

که بپوشم ز چشم اغیارت

گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف

می‌کشم نفس و می‌کشم بارت

نه چنان در کمند پیچیدی

که مخلص شود گرفتارت

من هم اول که دیدمت گفتم

حذر از چشم مست خون خوارت

دیده شاید که بی تو برنکند

تا نبیند فراق دیدارت

تو ملولی و دوستان مشتاق

تو گریزان و ما طلبکارت

چشم سعدی به خواب بیند خواب

که ببستی به چشم سحارت

تو بدین هر دو چشم خواب آلود

چه غم از چشم‌های بیدارت

غزل شماره سی و هفتم

مپندار از لب شیرین عبارت

که کامی حاصل آید بی مرارت

فراق افتد میان دوستداران

زیان و سود باشد در تجارت

یکی را چون ببینی کشته دوست

به دیگر دوستانش ده بشارت

ندانم هیچ کس در عهد حسنت

که بادل باشد الا بی بصارت

مرا آن گوشه چشم دلاویز

به کشتن می‌کند گویی اشارت

گر آن حلوا به دست صوفی افتد

خداترسی نباشد روز غارت

عجب دارم درون عاشقان را

که پیراهن نمی‌سوزد حرارت

جمال دوست چندان سایه انداخت

که سعدی ناپدیدست از حقارت

کد خبرنگار: ۵
۰دیدگاه شما

برچسب‌ها

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید

***