"تو" را،
برای تمامِ روز های خوبی که هنوز نیامده است،
می خواهم...
تو را برای خنده های از تهِ دل
تو را برای ِیک حالِ خوب
تو را برای تمامِ دوست داشتن های به موقع،
تو را برای یک خیالِ راحت،
در این آشفته بازارِ دوست داشتن هایِ ساعتی،
وقتِ آمدن نیست جانم
کمی صبر کن!
و عاشقی را از بَر شو
که وقتی آمدی
که وقتی" با پایِ خودَت آمدی"
بمانی برایم...
تمامِ لذتِ دوست داشتن،
همین است که آدمها
نه با اصرار
که با پایِ خودشان بیایند
و بمانند برایِ همیشه
که تا آخرِ عمر،
هر لحظه برایِ هم جان دهند
آمدنت ولی حالا؛
فقط و فقط معنای عشق را خراب میکند
#علی_قاضی_نظام
نگرانِ حرفِ مردم اگر نبودیم
مسیرِ زندگیمان طورِ دیگری رقم میخورد
دوست داشتن هایمان را راحت تر جار میزدیم
لباسی را بر تن میکردیم که سلیقه ی واقعیمان بود
آرایشی میکردیم که دوست داشتیم
دلمان که میگرفت،مهم نبود کجا بودیم،
بی دغدغه اشک میریختیم
صدای خنده هایمان تا آسمانِ هفتم میرفت
با پدر و
مادرمان دوست بودیم
حرفِ یکدیگر را میخواندیم
نگرانِ حرفِ مردم اگر نبودیم،
خودمان برای خودمان چهارچوب تعریف میکردیم
روابطمان را نظم میدادیم
دخترها و پسرهایمان،
حد و مرزِ خودشان را میشناختند
نیمی از دوست داشتن هایمان،
به ازدواج منجر میشد
نگرانِ حرفِ مردمیم اما
که چگونه رفتار کنیم که مبادا پشتِ سرمان حرف بزنند
که مبادا از چشمشان بیفتیم
که مبادا قطع شود روابط خانوادگیمان
ما در دورانی هستیم
که نه برای خودمان
برای مردم زندگی میکنیم!
این "بهار"
میشد دو نفره باشد!
غرورَت اگر پا درمیانی نمیکرد...
این بهار میشد؛
تکرارِ زمستان نباشد!
کمی کوتاه اگر می آمدی...
تمامِ درختان؛
تا بهارِ بعد
به یُمنِ حضورت،
شکوفه هایشان را نگه میداشتند!
شانه به شانه ام اگر می بودی...
رسمِ زمانه است شاید؛
تمامِ اتفاقاتِ خوب،
تمامِ دلنشین ها
آنجا که باید رُخ دهند،
نیست میشوند!
یا آنقدر دیر اتفاق می افتند،
که تمامِ فصل ها زمستان شده است،
یا آنقدر زود که درختان هنوز شکوفه نزده اند!
تمامِ آدمهایی که از ارتفاع میترسند،
یک روز
یک جا
یک لحظه
داشتند سقوط میکردند و
دستشان را به امیدِ گرفته شدن دراز کردند
اما نبوده دستی
نبوده تکیه گاهی
و طوری با سر زمین خوردند،
که حالا از یک پله ی نیم متری هم ترس دارند!
هوای این آدمها را باید داشت
اگر دستشان را نمیگیرید،
هُلشان هم ندهید!
دلمان خوش بود که با آمدنش،
حال و هوایمان جانِ تازه ای میگیرد...
"بهار" را میگویم
اولین بار بود که باران را دوست نداشتیم...
دعا میکردیم که دیگر نبارد!
باران اما میبارید
و یکی یکی
شهر ها را
خانه ها را
آدم ها را
و آرزوها را در خودش غرق میکرد
غرق میکرد و کاری از دستمان بر نمی آمد
فقط هر کسی تقصیر را برمیداشت و
می انداخت گردن دیگری
کاش امسال هیچ چیزش از بهارش پیدا نباشد...
هر چقدر هم که در حال زندگی کنم
هر چقدر هم که بیخیالِ آینده باشم
هر چقدر هم که به ازدواج فکر نکنم
کافیست پشتِ ویترینِ مغازه ای کودکانه،
دامنِ دخترانه ی صورتی رنگی به چشمم بخورد
بیخیالِ حال میشوم و نگرانِ آینده!
تا ساعتها در خیالم،
پا به پای دخترم در خیابانها بازی میکنم
دلم میخواهد بیتابِ برگشتن به منزلی باشم که
میدانم دخترکی برای دیدنم لحظه شماری میکند
هر چقدر هم بیخیالِ آینده باشم
این دخترِ کوچولوی شیرین زبانِ خیالم،صدایم که میزند تمامِ محاسباتم بهم میریزد!
ﺩﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻣﯽ ﺁﯾﻢ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ...!
ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﺍﻧﻰ
ﺍﻣﺎ ﺣﯿﻒ !
ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﻯ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ و کپی میکنند
ﻭ ﯾﺎﺩ ﻋﺸﻖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻨﺪ