خبرآنلاین نوشت: شهر بلوهوریزنته، یک صبح خاص. بعد از صبحانه در هتل، همراه با فرهاد(عشوندی) تصمیم گرفتیم منتظر اتوبوس خبرنگاران نمانیم و خودمان یک تاکسی بگیریم و به نزدیکی ورزشگاه برویم. من پیشنهاد دادم تا جایی که میتوانیم نسبت به ورزشگاه بلوهوریزنته محل برگزاری بازی ایران و آرژانتین دورتر پیاده شویم تا در سیل جمعیت گم شویم. راننده تاکسی بعد از حدود 20 دقیقه نیم کلاج رفتن و بعد دنده پشت هم دادن، گفت اینجا آخر خط است. جایی که پیاده شدیم، سیل جمعیت بود. رودخانهای به رنگ سفید و آبی. جلوتر که رفتیم هواداران آرژانتین را دیدیم. از دور مثل رودخانهای خروشان به سمت ورزشگاه بلوهوریزنته میرفتند. آفتاب سوزان، طغیان این رودخانه آبی و سفید را وحشتناکتر میکرد.در لابلای امواج خروشان، لکههای قرمزی مشخص میشد. انگار که طرفداران ایرانی با لباسهای قرمز رنگشان، گاه به دل این رودخانه میزنند تا خیس شوند و از آتش آفتاب سوزان، رهایی پیدا کنند.
حس ورود به این رودخانه، شبیه به آن لحظاتی بود که آدم نمیداند برود یا نرود؟ برای رفتن هیجان دارد و برای نرفتن، هیچ. هیجانِ زدن به دل این رودخانه را با دوستان برزیلی که انگار از هیچ نمیترسیدند و برای آرژانتینیها آن شعار همیشگی «افتخار میکنیم در برزیل به دنیا آمدهایم» را سر میدادند، به جان خریدیم. در این بین فرهاد که با چند برزیلی همکلام شده بود، به آنها پیشنهاد جالبی داد. اینکه اسم هاشم را بگویند. با لهجهای جدی اما آمیخته با طنز. به آنها گفتیم هاشم بازیکن تیم ماست که مصدوم شده. آنها هم به فارسی شعار میدادند هاشیم، هاشیم! وقتی ویدئوی شان را برای هاشم در هتل تیم ملی فرستادم، خندهای سرداده بود که بچه ها پرسیده بودند هاشم چه شده؟
برای رسیدن به ورزشگاه باید حدود یک ساعت پیاده میرفتیم. فضا اما آنقدر پرسوژه بود که میگفتیم کاش این ساعت، مثل غروبهای جمعه به کندی بگذرد. در چشم به هم زدنی فرهاد لابلای جمعیت ناپدید شد و کمی بعد او را با آن قد بلند و وزن زیادش، لابلای جمعیت دیدم. آرژانتینیها دورهاش کرده بودند. نزدیک بود روی دستشان بلندش کنند. هیجان آنها مثال زدنی بود. در مقابل، قدرت و شهامت ایرانیها مثال زدنیتر. ما شبیه به نقطهای در رودخانه، تکاپو میکردیم که بگوئیم «ایران» هستیم. بعد، وارد ورزشگاه شدیم. صدای فریاد ایران ایران از نزدیکی و صدای آرژانتین آرژانتین با سطحی وسیع از دور به گوش میرسید. ایرانیها درست پشت جایگاه خبرنگاران و کنار آن نشسته بودند. نمیدانم چه بگویم ولی همین حالا که نزدیک به 6 سال گذشته، آن 20 دقیقه نیمه دوم را فراموش نمی کنم و همیشه وقتی به آن میاندیشم، مثل رشتهای زیبا از یک موسیقی سلیس و روان، روحم را نوازش میدهد. دقایقی که می رفت دروازه آرژانتین را باز کنیم. از ضربه رضا گوچی که نمیدانم خدا او را برایمان از کجا فرستاده بود تا ضربه سر اشکان دژاگه. من که یک چشمم به لپ تاپ و تایپ کردن بود و چشم دیگرم به زمین مسابقه، احساس میکردم باید بعد از بازی به دل دریای خروشان آرژانتینیها بزنم.
و اما، آن گل. لحظه بسیار تلخ بازی. شوت مهار نشدنی لیونل مسی. با خودم اندیشیدم که اگر کارلوس یک اشتباه کرده بود، در نیمه دوم این بازی رخ داد. پازل تاکتیکی او را بازیکنی خراب کرد که قرار بود آنجا، به جای رضا گوچی، جلوی مسی باشد. بعد از گل اما هر چه دقت کردم آن بازیکن قد بلند را ندیدم که ندیدم. انگار در بازی حل شده بود. نمی توانم بگویم چه حسی داشتم. حدود 30 دقیقه بعد از پایان روی صندلیام نشسته و فقط به زمین خیره بودم. نمیدانم، آیا همیشه هواداران آرژانتین اینقدر ذوق زده بودند؟ آیا آنها عادت دارند 30 دقیقه بعد از پایان بازی در ورزشگاه بمانند و شعار معروفشان را برای برزیلیها بخوانند؟ «برزیل، چه حسی داری وقتی پدر به خانه آمده؟ » منظور از «پدر» آرژانتین بود یا دیه گو مارادونا؟ شاید به پله کنایه زده بودند. به همان بحث همیشگی بهترین فوتبالیست تاریخ قبل از کریس و مسی؟ پله بهتر است یا مارادونا؟
من اما فارغ از تمام این شعارها برگشتم و به اشکهای هوادارانی خیره شدم که درست پشت سرم در جایگاه نشسته بودند. انگار باور نمیکردند رویایمان با شوت یک سوپر استار اینگونه برباد رفته. نشسته بودم و نمیدانستم برای سرنوشت لعنت بفرستم یا پشت داور صربستانی بد و بیراه بگویم. آن لحظه، آن پنالتی واضح. چقدر درست گفت اشکان دژاگه که «همه دنیا دیدند پنالتی بود، الا آقای مازیچ.»
یادداشتی کوتاه برای مخابره به تهران نوشتم و در مسیر رفتن به میکسد زون برای ملاقات با بازیکنان، نای حرف زدن با کسی را نداشتم. با بچهها ایستاده بودیم پشت مانع برای ورود بازیکنان. علی کفاشیان رئیس فدراسیون که از رختکن بیرون آمد، دزدکی از آن شوخیهای همیشکی کرد که انگار سگرمههایمان باز شود. گفت: «اینقدر به صفحه مسی حمله کردند و فحش دادند، اینطوری انتقام گرفت.» دقایقی بعد متوجه دو اتفاق مهم بعد از بازی شدم. اول درگیری لفظی بازیکنان ایران و آرژانتین در راهروی منتهی به رختکن دو تیم. وقتی ماسکرانو با حالتی برافروخته و شاکی به زبان اسپانیایی کنایهای به بچههای تیم زد و جواد نکونام و مسعود شجاعی متوجه حرفش شدند. نزدیک بود الم شنگهای به راه بیفتد. از خدا چه پنهان افتخار کردم به تیمی مان که حالا تیم بزرگی است و چنین بچههای شجاعی دارد. دوم، خبر قهر کفاشیان و کیروش را. میگفتند رئیس وقتی وارد رختکن شده، اصلا با کارلوس دست نداده! خبری که یادم هست فردای آن روز وقتی خبرنگاران دربارهاش از رئیس پرسیدند با خنده گفت: «قهر نیستیم. قهر هم باشیم یک جوک برای کارلوس تعریف میکنم و سر و ته قضیه را هم میآورم!»
حدود 30 دقیقه بعد بازیکنان آمدند. یکی یکی. از علیرضا حقیقی بگیرید تا نکو، مهرداد پولادی، اشکان. رضا گوچی و همه. آن روز بچهها با تمام ناراحتی ایستادند و حرف زدند. آنطرفتر، مسی را دیدم که خبرنگاران آرژانتینی دورهاش کردهاند. او می گفت: «وقتی که گل زدم احساس خیلی خوبی داشتم چرا که باعث شدم به مرحله بعد صعود کنیم.» شنیدن جملات بعدی مسی اما برایمان شیرین بود. لبخندی کوتاه در عمق ناراحتی. او گفت: «بازیکنان ایران نه تنها من را بلکه همه بازیکنان آرژانتین را مهار کرده بودند. سیستم ایران تدافعی بود هر چند که موقعیت هایی هم داشت. به همین خاطر وقتی گل زدم لحظه فوق العادهای بود.»
باور کنید؛ لحظه گل زدن به ایران برای مسی فوقالعاده بود. شب، ساعاتی بعد، همراه با دوستان خبرنگار، دیگر آن حس بد را نداشتیم. آرژانتینیها با دیدن ایرانیها حس قبل از بازی را نداشتند. آنها دیگر از برزیلیها حرف نمیزدند. آنها فقط از ایران حرف میزدند. به خوبی یادم مانده. دور میز یک رستوران که میزهایش را در خیابان چیده بود، زیر میهمانخانهای که آرژانتینیهای بیشماری از پنجرههایش سر به بیرون آورده بودند یا در بالکنها ایستاده و به جمعیت ایرانیخیره شده بودند، چیزی جز احترام در نگاهشان نمی دیدم. آن روز و آن شب، به گمانم بهترین لحظات عمرم در حرفه خبرنگاری بود. چه، بعدها وقتی مقابل اسپانیا و پرتغال آنگونه درخشیدیم، هیچگاه حس بازی آرژانتین را نداشتم.