سلام نو - سرویس فرهنگ و هنر: اگر زندگی در جهنم سوزان چله چیز خوبی شد، اگر گرمای کشنده زیر تیغ آفتاب قابل تحمل شد، اگر صدای جاشوها، کرشمه بلمها، عشوه و هقهق و گریهی بیامان کارون، رقص نیشکرها، خاک برگبرگ و هزار چاک زمین سوخته به چیزی ناب برای زایش حس شاعرانگی و نوعی عاشقی تبدیل شد، از برکت وجود چند تن بود که نجف، پسر خلف ناخدا خلف را یکی از این چند نفر میتوان خواند.
نجف دریابندری خودساخته ست. او به کوچ اجباری وغربتنشینی در خردسالی تن داد اما روح نه؛ دست خودش را گرفت و آرامآرام راه برد. تاتی تاتیکنان و پابهپا... راه برد تا خواندن. تا دیدن و نوشتن. انگلیسی را در آبادان از انگلیسیها آموخت. با یکودو کردن و چهار کلام چاق سلامتی؛ بعد هم از خود لردها جلو زد. زبان را به ابزاری برای هلو مستر و عرض ارادت و چاکری بهکار نبست. بیکباره «وداع با اسلحه» ارنست همینگوی را ترجمه کرد و به تهران فرستاد. سفر به تهران و انس و الفت با اهل قلم و شبگردیهای مکرر با پای پیاده و رفاقت با حلقهای از همفکرانش او را با طیف متنوعی از استعدادهای درخشان جریان روشنفکری آشنا کرد...
هوای جنوب گرم است، داغ ست، تا قد میکشی شور شیدایی و آرمانخواهی و مبارزه به جانت میافتد. این میراث زیر سایهی تیز آفتاب آرمیدن ست... او هم در قضایای نفت و ملی شدنش مثل همهی آن دیگران دل به دریا زد و بعد هم به حبس افتاد. او اما در زندان مغموم و تسلیم نشد، وا نداد. از تکوتا نیافتاد. در تنهایی مکرر صبح تا شام سلول آبادان و بعد تهران در کار جهان چنان عمیق فلسفید که نتیجهاش شد ترجمهی فلسفه غرب راسل... با خودخوانی بیهیچ آموزگار و مکتبی، فلسفه آموخت.
بزرگشدن در بندر، راه رفتن با پای برهنه روی آسفالت داغ آبادان به تو یاد میدهد که چطوراز این همه زهر، ازاین همه آتش و درد و رنج، عشق بسازی! در همهی مصایب زندگی مترجم و نویسندهی خودساختهی ما انگار سیر و سلوکی عارفانه را تجربه میکرد. خیابانگردیهای بیوقفه و نشستهای غروب به غروب در کافهها و تجربهی خوش زندگی انتلکتوئلی پاریسی با سس بلشویکی در خیابان استامبول؛ تا بیکباره بعد از کودتا، بعد از اعدام مرتضی کیوان، بعد از حبس همهی رفقا، بعد از آن غروب دلگیر و عربدههای شعبون و خیانتها، زندگی به تجربهای تلخ، تیره، مرموز و ساکتی در سلول تبدیل شد.
نجف دریابندری پس از آزادی از زندان، نه با قیلوقال و جنجال، که در خاموشی و دوری جستن از فضای ژورنالیسم زرد و شبه انتلکتوئلی، بهدور از حاشیه و محفلهای پر از حرف و حرف و حرف، نشست و نوشت... خواند و ترجمه کرد... او روی جلد نبود، درمتن بود. تاثیر کار او قرار بود چند دهه بعد خودش را نشان بدهد. جلد را به دیگران داد و خودش در متن نشست.
جنوبی باشی و آرام و قرار بیابی و کار پرحوصله انجام دهی؟! سرشت ما با سیاست و توپ و تشر و کف خیابان بیشتر انس دارد تا تدبیر؛ در فوتبال جنوبیها اهل حملهاند و بازی تهاجمی. در رقص و موزیک هم شیفتهی تمپو و ریتم تنداند. عاشق سازهای کوبهای. باید سنج ودف وداریه و طبل باهم نواخته شود تا پا بکوبی و کمر بشکنی. غذا باید تند باشد پر از فلفل و ادویه تا اتفاقی در تو بیافتد، تا شوری در تو بیافریند. اینکه نجف دریابندری از جنوبیترین نقطهی جنوب ایران، فرنگ نرفته و بدون تحصیلات آکادمیک، تبدیل به تنها پل ارتباطی ما با حوزهی اندیشه و فکر و فلسفه و ادب غرب میشود عجیب است...
همه ما بچههای ایران بخش مهم دانستگی و فهم و شناختمان از بعضی موضوعات بهدرد بخور زندگی را مدیون استاد دریابندری هستیم. او به ما پیرمرد و دریای همینگوی را داد. برفهای کلیمانجارو، هکلبری فین مارک تواین، درانتظار گودو، رگتایم و بیلی بادگیت، و پیامبر و دیوانه خلیل جبران را... زندگی برای ما بدون این نامها چه معنایی داشت؟ تنوع کاری او حیرت انگیز بود. فلسفه، ادبیات، جامعه شناسی، سیاست، شعر...
پسرِ سبزه رویِ از مکتب گریخته ناخدا خلف که درس را رها کرد تا کار کند، عمری بعد میشود یک آکادمی... یک دانشکده... آقای دریابندری ما را با اندیشهی آنسوی آب، با فرهنگها، با زبان و فکر بیگانهها آشنا ساخت. فرهنگ مرز نمیشناسد. اندیشه به جغرافیا تعلق ندارد. فکر وقتی منتشر شد، جهانی در خواندنش همراه میشود. شاید راز معمای دریابندری که خیلی زود راه او را از هم قطارانش جدا کرد در درک همین نکته باشد که بیگانه را آشنا کرد.
نگارنده : عبدالرضا منجزی