مهدی شادمانی را هنوز با عکسی که این بالا میبینید یا با عکسی شبیه این خاطرم است، جدی و شاداب و بزرگتر!
همیشه فکر میکردم این مهدی شادمانی داخل عکس تحریریه همشهری جوان چیزی شبیه برادر بزرگتر است، آن برادر بزرگترهای جدی و منظمی که نمیگذارد بقیه شیطنت کنند.
من گزارش ورزشی خواندن را با مهدی شادمانی یاد گرفتم، تا قبل از شادمانی فکر میکردم درباره فوتبال و ورزش نمیشد چیز جدی و مهمی به غیر از شرح مسابقات نوشت. نوجوان بودم و با مهدی شادمانی یاد گرفتم اینطور نیست.
البته راستش را بخواهید من هیچ وقت طرفدار بخش ورزشی نبودم عاشق ادبیات و تاریخ بودم و در همان همشهری جوان هم بیشتر کارهای احسان رضایی یا حبیبه جعفریان را دنبال میکردم ولی ستون نویسیهای شادمانی یا گزارشهای گلوگیرش چیزی نبود که بشود از خیر خواندنش گذشت.
چند سال گذشت، همشهری جوان افت کرد، من بزرگتر شدم و دیگر همشهری جوان خوان نبودم و احسان رضایی، حبیبه جعفریان، احسان عمادی یا یاسر مالی را در همشهری داستان و جاهای دیگر میخواندم و مهدی شادمانی را هم گاه و بیگاه در جاهای دیگر دنبال میکردم.
همه چیز داشت به سادگی میگذشت تا اینکه خبر رسید از آن لشکر خوبانِ درجه یک همشهر جوان مهدی شادمانی سرطان گرفته! اول موهایش ریخت، بعد محاسنش سپید، بعد لاغر شد و بعد از پا افتاد، اما هیچ وقت ناامید نشد. سه سال لعنتی یقه سرطان را گرفت و بیخ دیوار چسباندش!
با هر شیمی درمانی امیدوارتر میشد و با هر درد گردن کلفتتر، این آدم اصلا اهل زمین خوردن نبود. قبول نمیکرد که بنده خدا باشد و سرطان زمینش بزند، قهرمان رویین روح بود. هر بار با شیمی درمانی بخشی از جسمش از دست میرفت، اما روحش زندهتر میشد و امیدوارتر از قبل به نبردی که به پیروزی در آن ایمان داشت ادامه میداد.
در تمام این مدت یک بار از کسی شکایت نکرد، گله نکرد و داد نزد. در اوج تمام دردهایش یک بار از انصاف خارج نشد و در همان گیر و دار شیمی درمانی با رشته توییتهای گاه و بیگاهش دقت کم نظیرش را در روزنامهنگاری ورزشی به رخ میکشید. از برانکو، کیروش، میثاقی و فردوسیپور میگفت اما از انصاف خارج نمیشد.
مهدی شادمانی یواش یواش دیگر فقط یک روزنامهنگار محبوب و مجرب نبود، او حتی یک قهرمان ساده مبارزه با سرطان هم نبود. او تجسم ایمان در دورانی است که تردید سکه بازار است، یک بنده خدای تمام عیار که دست آخر سرطان را کُشت و بار سفر را بست.
حالا شادمانی رفته و در کنار غم نبودنش مشتی کار درجه یک روزنامه نگارانه و سه سال روایت امیدوارنه از سرطان در کنار فرزندانش از او به یادگار مانده، یادگارهایی که هر کدام یادآور یک عشق بزرگ است، عشقش به روزنامهنگاری، عشقش به خدا و عشقش به همسرش همان کسی که گاه گاه از قصه عشقش به او در یادداشتهایش مینوشت.
پوریا صف آرا