من از ماه آمده بودم

دستانم بوی ستاره می داد و لبانم طعم شهاب سنگ

در نگاهم مغناطیس عطارد ، جریان داشت و در آغوشم ، گرمای ونوس ...

و دوست داشتنم ، به اندازه ی کهکشان های ناشناخته ، وسعت داشت

من از ماه آمده بودم ،

زمین برای من جای ترسناکی بود ،

و آدم ها ، آه ... آدم ها ؛

موجودات بیگانه ای که هرگز نمی شناختم !

#نرگس_صرافیان_طوفان‌

من خسته تر از آنی بودم که بدی ها را با بدی جواب بدهم و "هوی" باشم در جواب ِ "های"ِ آدم ها ...

خسته تر از آنی بودم که روحم را شرحه شرحه کنم تا بفهمند که در موردم اشتباه می کنند یا بفهمند که به کار من ، کاری نداشته باشند ،

و بیخیال تر از آنی ؛ که از کسی کدورتی به دلم داشته باشم ...

من در هر شرایطی و در مواجهه با هر آدمی ، خودم بودم ! کسی که برای هیچکس بد نخواست ، هیچکس را بد نمی دید و دیگران را نه از روی ظاهر و نه از روی رفتارها و قضاوت های عجولانه ، قضاوت نمی کرد !

آدم ها هیچ کدامشان بد نیستند

اما متفاوتند ، خیلی متفاوت ...

و من حریفِ تفاوت های آدم ها ، و حریفِ نظرها و واکنش های شخصی شان ، نخواهم شد

گوش هایم را می گیرم ، به رویشان لبخند می زنم و کارِ خودم را می کنم ، همان کاری که می دانم درست است و باور دارم که حالِ جهانِ مرا بهتر می کند .

و می دانم که روزی ، همین آدم ها ؛ از نشستن و پایِ ایستاده ها را گرفتن و زمین زدن ، خسته می شوند ، می ایستند ، گوش هایشان را می گیرند ، به روی اطرافیانشان لبخندی زده و راهِ آرزوهای خودشان را می روند ...

همه ی ما روزی خسته خواهیم شد از راضی نگه داشتنِ همه و همه را شبیهِ باورهای خود ، خواستن ،

کلاهمان را بالاتر خواهیم گذاشت و به اتفاقات و هدف های بزرگ تری فکر خواهیم کرد ...

#نرگس_صرافیان_طوفان

برای خودت زندگی کن ؛

نه برای نظرات دیگران ،

نه برای خواستِ آدم ها ،

و نه برای دوست داشته شدن ...

بی توجه به حرف ها ، نگاه ها و دغدغه های بی فایده ؛ هدف های خودت را دنبال کن و موفق شو ...

زندگی ات را آنقدر زیبا بساز که برای شاد بودنت نیاز به هیچ واسطه ای نداشته باشی !

کسی باش که حضورش ؛ آرزوی آدم هاست ،

نه کسی که حقیرانه منتظر می مانَد تا لابه لای هوس های بیشمارِ آدم ها ، انتخاب شود !

یک روز می فهمی که عاقبت ، این تویی که برای خودت می مانی و آدم ها هرچقدر هم عزیز و هرچقدر هم نزدیک ؛ دنبالِ زندگی و آرزوهای خودشان می روند .

روزی به خودت می آیی ،

روزی که تارهای سفید موهایت در نبرد تن به تن با تارهای سیاه ، پیروز شده اند ،

و تو مانده ای و حسرتِ کارهایی که نکرده ای ، لذتی که نبرده ای و زمانی که برای خودت نگذاشته ای !

تو مانده ای و آرزوهایی که برای رسیدنشان دیر است ...

روزی تو پیر خواهی شد و این "برای دیگران بودن ها" و خودت را فراموش کردن ها ، حریفِ حسرت و بغض های شبانه ات نخواهند شد !

سلام تابستان !

فصلِ خوبِ خاطره انگیزِ من ؛

نفسِ گرمِ تو را دوست دارم ،

بویِ فراغت می دهد ...

بادهایِ لطیف و ملایمِ بعد از ظهرت ؛

مرا یادِ بازی و شیطنتِ کودکی ام می اندازد ...

یادِ روزهایی که آمدنت ؛

پایانِ درس و مشغله ها بود ...

نامِ تو تداعیِ کوچه هایی شلوغ ،

و هیاهویِ کودکانِ بازیگوش است ...

تو هر چقدر هم که گرم و طاقت سوز باشی ؛

من به حرمتِ لبخندِ کودکی ام ؛

تو را دوست دارم ...

آغوشِ آرام و بی دغدغه ات ؛

جان می دهد برای تفریح ،

برایِ سفر ،

برایِ فراموشی ... !

با این که تحملِ هوایِ گرمت سخت است ولی ؛

نمی شود تو را دوست نداشت ،

تو بخشنده ترین فصلِ سالی ...

دستانت پر است از میوه هایِ آبدار و رنگارنگ ،

و خورشیدِ آسمانت ؛

بی وقفه می تابد !!!

چیزی از بهشت ، کم نداری ،

به جز ابرهایی ؛

که بر سرِ این دل هایِ بیقرار ؛

"باران" ببارد ... !!!!

کد خبرنگار: ۱
۱دیدگاه شما

برچسب‌ها

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید

***