ابن زیاد اطلاع یافت که حضرت امام حسین(ع) به کربلا آمده،نامه ای برای امام حسین(ع) نوشت و او را به بیعت با یزید دعوت کرد و تهدید کرد که اگر بیعت نکنی کشته خواهی شد،امام آن را خواندند و به دور افکندند و به نامه رسان فرمودند:نامه ی ابن زیاد در نزد من جواب ندارد،نامه رسان جریان را به ابن زیاد خبر داد.
ابن زیاد خشمگین شد و عمر سعد را که علاقه ی وافر به استانداری سرزمین ری داشت طلبید و به او گفت:برو کار حسین(ع) را تمام کن و بعد بیا و به سوی ری برای حکومت ده ساله در آنجا حرکت کن.
عمر سعد گفت:یک روز به من مهلت بده،ابن زیاد مهلت داد.
عمر سعد با دوستان و بستگانش در این باره مشورت کرد،همه به او گفتند این کار را قبول نکن.
عمرسعد گفت:راست می گویی،چنین کاری نمی کنم.
شب شد،در فکر فرو رفت که آیا ملک ری را رها کند و باحضرت امام حسین(ع) روبرو نشود،و یا خون امام حسین(ع)را بریزد و به ملک ری برسد،شنیدند می گوید:
"سوگند به خدا نمی دانم و من در حیرت هستم،و در دوراهی خطرناک افتاده ام،آیا ریاست ملک ری را که آرزوی من است ترک کنم،یا از کشتن حسین(ع) با بار گناه بازگردم؟
حسین(ع) پسرعموی من است و پدیده ها هم بسیار خطیر،ولی به جانم سوگند ملک ری نور چشم من می باشد. "
عمر سعد در این دو راهی خطرناک،سرانجام با توجیه باطل(مانند اینکه اگر موش را بشویی می توان آن را خورد)چنین گفت:
"می گویند:خداوند مهربان آفریدگار بهشت و آتش دوزخ و عذاب و غلهای آهنین جهنم است،اگر این سخن راست باشد،من در دو سال بعد از واقعه ی کربلا،توبه می کنم،و اگر دروغ باشد،اولا به دنیای وسیع و پادشاهی بزرگی که دائما مانند عروس به زیور آراسته شده رسیده ایم."
صبح شد،عمر سعد نزد ابن زیاد آمد و آمادگی خود را برای رفتن به کربلا اعلام کرد،عمرسعد با چهارهزار نفر و به قولی شش هزار نفر،روز سوم یا چهارم محرم وارد کربلا شد.