به گزارش سلام نو، فیلم «پناه» یک اثر تجربی است که پیش از آنکه بخواهد در جهت پیشبرد داستان خود حرکت کند، بیشتر درگیر جزئیاتی میشود که روی خروجی اثر تاثیر مثبتی نمیگذارد. در «پناه» مخاطب با قصهای روبهروست که از قضا پیرامون شخصیتی با همین اسم است که در روستای توریستی مصر در یکی از گرمترین نقاط ایران زندگی میکند. زندگی در کویر و استفاده از فرصت درآمدزایی از طریق توریسم باعث شده است مردمان این روستای کویری بیش از گذشته به رشد و توسعه منطقه خود همت کنند. «پناه» بیش از آنکه داستان شخصیت اصلی فیلم باشد، روایت یک جغرافیاست. فیلمساز جوان ما متاثر از آثار فیلمسازان مطرح موج نوی سینمای ایران، بهخصوص عباس کیارستمی و سهراب شهیدثالث، به سراغ مردمانی رفته است که کنشها و رفتارهای روزمرهشان در شکلگیری درام اصلی قصه بیش از هر چیزی نقش دارد و دوربین روایتگر فیلمساز که گاه تنه به آثار مستند هم میزند، تنها نظارهگر رفتارهای افراد درون کادر است. فیلمساز در طول تمامی صحنههای فیلم هوشمندانه و بهعمد به بازیگرها و شخصیتهای فیلم نزدیک نمیشود. این ترفند برای جلوگیری از ریتم کند داستان و ضعف بازی نابازیگران فیلم به نظر هوشمندانه است، اما نکته منفی آن این است که اجازه خلق موقعیت دراماتیک را نمیدهد. در سکانسی از قصه «پناه» با پنهان شدن در پشت بوتههای بیابانی به مکالمه تلفنی شادی با کسی که میخواهد او را غیرقانونی از مرز رد کند، گوش میدهد و گویی تصمیم میگیرد با تاخیر در رسیدن به روستای مقصد اجازه بازگشت بهموقع شادی به تهران را ندهد تا او به خواسته نامشروع دلال مسافران غیرقانونی تن ندهد. اما تمامی این موقعیتها به خاطر نزدیک نشدن دوربین به حس چهره شخصیتها در نطفه کشته میشود و کارکرد خود را از دست میدهد. فرصتهای اینچنینی در داستان فیلم بسیار است که به دلیل ضعف در فهم درست فیلمساز از ابزارهای خود بهکلی از دست میرود. مخاطب در فیلم با دو قصه عقیم روبهروست که هیچکدام به سرانجام درستی نمیرسد و تنها عایدی او از تماشای اثر یکسری قابهای زیبا از کویر مصر و روستاهای قدیمی آن است که بار بصری فیلم را بهتنهایی به دوش میکشد.
از طرفی فیلم در مذمت روزمرگی و تکرار است. فیلمساز در سکانسهای پایانی فیلم بهوضوح از اینکه پناه به زندگی سابق خود بازگشته، دلزده و خسته است و این را در خمودگی مردمان روستای مصر میتوان بیشتر لمس کرد. روستایی توریستی با جاذبههای منحصربهفرد کویری که دیگر هیچ جذابیتی برای اهالی آن ندارد و انگار بعد از مرگ اسطوره دیار خود، یعنی عبدالحسین که نماد خودباوری و ایمان به عشق و تعهد است، دیگر هیچ مستمسکی برای مردمان روستا باقی نمانده است تا با وصل شدن به آن بخواهند همچون گذشته شاداب زندگی کنند؛ نشاطی که در ابتدای فیلم و با ورود اتوبوس حامل گردشگران تهرانی به کل بدنه روستا تزریق شد و با شروع صبحی دیگر به همان حالت قبل بازگشت. گویی گرد مرده بر تن و روح روستا پاشیدهاند. مردمان این روستا دیگر برای کسی مهم نیستند. توریستها تنها برای گرفتن چند عکس سلفی و حمام شن و آفتاب به این منطقه میآیند و برایشان اهمیتی ندارد صاحب تنها بقالی این روستا یک پیرمرد فلج است که نمیتواند روی پای خودش بایستد. آنها تنها میآیند تا چند قاب عکس را با سفر به یک منطقه کویری پر کنند و همین بیتفاوتیهاست که پناه را بی هیچ امیدی به آینده و زندگی در این منطقه، به فکر مهاجرت میاندازد و ناخودآگاه دلبسته دختری میشود که با او و ذهنیت او از زندگی فرسنگها فاصله دارد. /سینما سینما