مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت

چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند

در این سرا تو بمان! ای که ماندگار تویی

شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است

ستاره ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون منند

چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی است

چرا رفتی، چرا من بی‌قرارم

به سر، سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟

ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

نه هنگام گل و فصل بهارست؟

نه عاشق در بهاران بی‌قرارست؟

نگفتم با لبان بسته‌ خویش

به تو راز درون خسته‌ خویش؟

خروش از چشم من نشنید گوش‌ت؟

نیاورد از خروشم در خروش‌ت؟

اگر جانت ز جانم آگهی داشت

چرا بی تابی‌ام را سهل انگاشت؟

کنار خانه ما کوهسارست

ز دیدار رقیبان برکنارست

چو شمع مهر خاموشی گزیند

شب اندر وی به آرامی نشیند

ز ماه و پرتو سیمینه او

حریری اوفتد بر سینه او

نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست

پر از عطر شقایق‌های خودروست

بیا با هم شبی آنجا سرآریم

دمار از جان دوری‌ها برآریم!

خیالت گرچه عمری یار من بود

امیدت گرچه در پندار من بود

بیا امشب شرابی دیگرم ده

ز مینای حقیقت ساغرم ده

دل دیوانه را دیوانه‌تر کن

مرا از هر دو عالم بی‌خبر کن

بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست

پی فرداش فردای دگر نیست

بیا... اما نه، خوبان خود پرستند

به بندِ مهر، کمتر پای بستند

اگر یک دم شرابی می‌چشانند

خمارآلوده عمری می‌نشانند

درین شهر آزمودم من بسی را

ندیدم باوفا ز آنان کسی را

تو هم هرچند مهر بی‌غروبی

به بی‌مهری گواهت اینکه خوبی

گذشتم من ز سودای وصالت

مرا تنها رها کن با خیالت!

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد

بابا ستاره‌ای در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست

حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد

دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت

رستم در این هیاهو گرز گران ندارد

روز وداع خورشید، زاینده‌رود خشکید

زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند

گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد

دریای مازنی‌ها بر کام دیگران شد

نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد

دارا! کجای کاری دزدان سرزمینت

بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد

آییم به دادخواهی فریادمان بلند است

اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی

اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد

کو آن حکیم توسی شهنامه‌ای سراید

شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی

بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد

ای رفته ز دل رفته ز بر ،رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ،راست بگو !بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من آن نیم او مرده و من سایه اویم

من آن نیم آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودا زده از عشق شرر داشت

او در همه جا ،با همه کس ،در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر به  سر داشت

من آن نیم ،این دیده ی من سرد و خموش است

در دیده او آن همه گفتار نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

مرموز تر از تیرگی شامگهان بود

من او نیم آری ،لب من این لب بی رنگ

دیریست که با خنده یی از عشق نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ندانم که به ناگاه

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ،گور ویم بر تن گرمش

افسردگی و سردی کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من ،این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

کد خبرنگار: ۱
۰دیدگاه شما

برچسب‌ها

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید

***