همه ی ما قبل از آغاز سال نود و هفت اهداف مختلفی داشتیم و قصدمان این بود عملی شان کنیم.<br/>که شاید به هزار و یک دلیل و موانع و روند زندگی<br/>برخی از آن اتفاقاتی که انتظارش را میکشیدیم نیافتاد و در نهایت آنچه میخواستیم نشد!

نه، اشتباه نمیدیدم

گرچه هی پلک زدم که ای چشمان لامصب دارید اشتباه میبینید!

اما نه!

خودش بود

داشت شانه به شانه غریبه ای راه می آمد!

نه برای او

برای من غریبه بود

اما دستانش را نگرفته بود

آخر با من که بود دستم را ول نمیکرد که، خیس میشد دستمان اما ول کنیم؟ عمرا!

صورتش ذوق نداشت، آرایش داشت، موهایش را هم رنگ کرده بود...موهایش....موهایش باشد برای بعد، حرف دارم!

آرایش داشت اما صورتش سرد بود، خیره بود

راستش با من که به خیابان میزدیم چشم و ابرویش شلوغ میکردند، صورتش با دماغ و گوش و پلک و ابرو همه با هم میخندیدند

اما ساکت بود، خیره بود

این خستگی از پشت آرایش غلیظ اش داد میزد

معلوم بود روزی هزار و صد بار کسی نمیگوید ای به قربان آن چشمان مورب ات

گیسو نمیبافد وُ رژ بیرون زده ازگوشه ی لبش را پاک نمیکند

وسط جمع چشم غره نمیرود که دکمه ی مانتوات را ببند، آرام بخند...آخرش هم بگوید میخواستی انقدر خوشگل نباشی...به من چه !؟

نه این یارو مال این حرف ها نبود

عزیزم این یارو اصلا دستهایت را وسط خیابان به صورتش نزدیک کرده و بو کشیده !!؟

این یارو ؟

مردک تا چشمش به برجستگی زنی میخورد کم میماند دندان روی لب بکشد!

حق داری دستانش را نگیری!

من خیلی پسر بوقی بودم!

در اوج تنهاییمان حتی به لب هایش یورش نمیبردم

ها چرا

چند باری فقط قطرات باران را از روی لب هایش نوشیدم

نوشیدن که هوس نداشت

مستی داشت ولی هوس نه!

اما بوسیدن لب هوس داشت و اعوذبالله مِن هوس! با من که بود فقط پیشانی اش را میبوسیدم.

پیشانی اش آرام وملایم!

انقدر آرام که چشمانش را باز نمیکرد و میگفت تمام شد؟!

میگفتم آری بانو تمام شد

تنها چیزی که در صورتش یافتم همان بوسه های پیشانی بود و لاغیر!

رد بوسه ام را جا گذاشته بودم و ای لعنت بر من!

لعنت که مسیرم به این خیابان افتاد و دل جفتمان ریش شد!

دید مرا که ای کاش نمیدید!

دید که دارم شانه به شانه ی دیگری راه می آیم

دید که خال لب دارد

دید که گردنبند فیروزه ای انداخته

دید که چقدر شبیه خودش است!

و دید که دستانش را نگرفته ام!

شاید من هم یکی بودم مثل همان مردک!

مثل تمام یارو های شهر!

راستش

مردها

فقط یک بار میتوانند آن همه دیوانه باشند.

موهایش؟!

هیچ...موهایش را کوتاه کرده بود

آخر میدانست

فقط من میتوانم دو ساعت وقت بگذارم و آن موهای بر هم ریخته و فرفری را مرتب کنم !!

مردها ؟!

مردها فقط یک بار جنون را زندگی میکنند

جنون؟

نمیدانم

شاید تو را دیدن و دوستت دارم نگفتن هم جنون باشد

دوستت دارم ؟!

آسمان که بدون باران نمیشود!

باران ؟!

خاطره

خاطره ؟!

بوی موی تو

بویِ مویِ تو هر چند کم پشت، خیابان را برداشته بود!

چیزهایی هست که نمی دانی

امروز ظهر تفنگ رو گذاشتم روی شقیقه ی مشغله ها و بنگ!

و بعد از مدت ها زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش.

وقتی رسیدم خونه تا در رو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!

دیر رسیدم طبق معمول اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه.

سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا.

"مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست وُ اسمش عشقه"

به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.

گفت چشمات خسته س ، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟!

گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم

بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرم رو گذاشتم روی بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم.

چند دقیقه گذشت....

ولی ساکت بود.

دو هزاریم افتاد که خیلی شب ها تا خواسته حرف بزنه من سرم رفته توی گوشی و لا به لای حرف هاش وقتی یه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....

فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرف هاش ...بدون اینکه توی چشمهاش نگاه کنم...بدون اینکه دستاش رو توی دستم بگیرم...بدون خیلی کارهایی که دنیای امروز....دنیای شلوغ امروز از یادمون برده...

واسه یه آدمایی که اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن

اصلا اگه شرایط الانمون یه ذره عوض بشه حاضرن تحملمون کنن یا نه...!؟

کلی وقت میذاریم و کلی حرف میزنیم که خودمون رو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری که هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق توی زندگیت وایستادن و تَر‌ و خشکت کردن تا به اینجا برسی....حوصله نداریم!

بذار یه چیزی بهت بگم رفیق

به اندازه ی تمام لحظاتی که کنارشون نشستی و حرف نمیزنی و بغلشون نمیکنی داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که نداریشون.

آن زمانی که برای کنکور درس میخواندیم

یکی از معلم هایمان مدام گوشزد میکرد، کسانی در کنکور موفق میشوند که ماه آخر تلاششان را دو برابر کنند و

از درس خواندن دست نکشند!

به اصطلاح کم نیاورند!

حالا کمتر از یک‌ ماه به پایان سال باقیمانده

همه ی ما قبل از آغاز سال نود و هفت اهداف مختلفی داشتیم و قصدمان این بود عملی شان کنیم.

که شاید به هزار و یک دلیل و موانع و روند زندگی

برخی از آن اتفاقاتی که انتظارش را میکشیدیم نیافتاد و در نهایت آنچه میخواستیم نشد!

خب گذشته تمام شده و نباید نشست و غصه اش رو خورد

البته که باید از اشتباهات درس گرفت تا دوباره تکرار نشود

اما مسئله این است، برخی از کارها هستند

هر چند کوچک

که شروع و انجام آنها نیاز به زمان زیادی ندارد، همت میخواهد...

یا بعضی از برنامه ها که نیمه کاره رها کرده ایم و میشود تا پایان همین امسال تمامش کرد...

میدانی رفیق، انجام هر کاری به آدم اعتماد به نفس میدهد، هر چند کوچک باشد...

پس...دست به کار شو

با اعتماد به نفس به سراغ نود و هشت برو...

هنوز فرصت هست

‏به قول خسرو شکیبایی

"عید واقعی از آن کسی است که پایان سالش را جشن بگیرد، نه آغاز سالی که از آن بی خبر است"

در این روزهای باقیمانده، با کمی همت، همان کاری که از دستت بر می آید اما همیشه عقب انداخته ای را انجام بده،

تا اینگونه پایان سالت را با حال خوب جشن بگیری...

نوشته علی سلطانی

کد خبرنگار: ۱
۰دیدگاه شما

برچسب‌ها

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید

***