دست طلب داشتن ز دامن معشوق<br/>پیش کسی گو کش اختیار به دست است<br/>با چو تو روحانیی تعلق خاطر<br/>هر که ندارد دواب نفس‌پرست است<br/>منکر سعدی که ذوق عشق ندارد<br/>نیشکرش در دهان تلخ کبست است

گر سر قدم نمی‌کنمش پیش اهل دل

سر بر نمی‌کنم که مقام خجالت است

جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایع است

جز سر عشق هر چه بگویی بطالت است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند

بیعی که بی حضور تو کردم اقالت است

از هر جفات بوی وفایی همی‌دهد

در هر تعنتیت هزار استمالت است

سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او

علمی که ره به حق ننماید جهالت است

غزل پنجاه و دوم

آن ماه دوهفته در نقاب است

یا حوری دست در خضاب است

وان وسمه بر ابروان دلبند

یا قوس قزح بر آفتاب است

سیلاب ز سر گذشت یارا

ز اندازه به در مبر جفا را

بازآی که از غم تو ما را

چشمی و هزار چشمه آب است

تندی و جفا و زشتخویی

هر چند که می‌کنی نکویی

فرمان برمت به هر چه گویی

جان بر لب و چشم بر خطاب است

ای روی تو از بهشت بابی

دل بر نمک لبت کبابی

گفتم بزنم بر آتش آبی

وین آتش دل نه جای آب است

صبر از تو کسی نیاورد تاب

چشمم ز غمت نمی‌برد خواب

شک نیست که بر ممر سیلاب

چندان که بنا کنی خراب است

ای شهرهٔ شهر و فتنهٔ خیل

فی منظرک النهار و اللیل

هر کاو نکند به صورتت میل

در صورت آدمی دواب است

ای داروی دلپذیر دردم

اقرار به بندگیت کردم

دانی که من از تو برنگردم

چندان که خطا کنی صواب است

گر چه تو امیر و ما اسیریم

گر چه تو بزرگ و ما حقیریم

گر چه تو غنی و ما فقیریم

دلداری دوستان ثواب است

ای سرو روان و گلبن نو

مه پیکر آفتاب پرتو

بستان و بده بگوی و بشنو

شبهای چنین نه وقت خواب است

امشب شب خلوت است تا روز

ای طالع سعد و بخت فیروز

شمعی به میان ما برافروز

یا شمع مکن که ماهتاب است

ساقی قدحی قلندری وار

در ده به معاشران هشیار

دیوانه به حال خویش بگذار

کاین مستی ما نه از شراب است

باد است غرور زندگانی

برق است لوامع جوانی

دریاب دمی که می‌توانی

بشتاب که عمر در شتاب است

این گرسنه گرگ بی ترحم

خود سیر نمی‌شود ز مردم

ابنای زمان مثال گندم

وین دور فلک چو آسیاب است

سعدی تو نه مرد وصل اویی

تا لاف زنی و قرب جویی

ای تشنه به خیره چند پویی

کاین ره که تو می‌روی سراب است

غزل پنجاه و سوم

دیدار تو حل مشکلات است

صبر از تو خلاف ممکنات است

دیباچهٔ صورت بدیعت

عنوان کمال حسن ذات است

لبهای تو خضر اگر بدیدی

گفتی: «لب چشمه حیات است!»

بر کوزهٔ آب نه دهانت

بردار که کوزهٔ نبات است

ترسم تو به سحر غمزه یک روز

دعوی بکنی که معجزات است

زهر از قبل تو نوشدارو

فحش از دهن تو طیبات است

چون روی تو صورتی ندیدم

در شهر که مبطل صلات است

عهد تو و توبهٔ من از عشق

می‌بینم و هر دو بی ثبات است

آخر نگهی به سوی ما کن

کاین دولت حسن را زکات است

چون تشنه بسوخت در بیابان

چه فایده گر جهان فرات است

سعدی غم نیستی ندارد

جان دادن عاشقان نجات است

غزل پنجاه و چهارم

سرو چمن پیش اعتدال تو پست است

روی تو بازار آفتاب شکسته‌ست

شمع فلک با هزار مشعل انجم

پیش وجودت چراغ بازنشسته‌ست

توبه کند مردم از گناه به شعبان

در رمضان نیز چشم‌های تو مست است

این همه زورآوری و مردی و شیری

مرد ندانم که از کمند تو جسته‌ست

این یکی از دوستان به تیغ تو کشته‌ست

وان دگر از عاشقان به تیر تو خسته‌ست

دیده به دل می‌برد حکایت مجنون

دیده ندارد که دل به مهر نبسته‌ست

دست طلب داشتن ز دامن معشوق

پیش کسی گو کش اختیار به دست است

با چو تو روحانیی تعلق خاطر

هر که ندارد دواب نفس‌پرست است

منکر سعدی که ذوق عشق ندارد

نیشکرش در دهان تلخ کبست است

غزل پنجاه و پنجم

مجنون عشق را دگر امروز حالت است

کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالت است

فرهاد را از آن چه که شیرین ترش کند

این را شکیب نیست گر آن را ملالت است

عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق

داند که آب دیدهٔ وامق رسالت است

مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار

کاین ره که برگرفت به جایی دلالت است

ای مدعی که می‌گذری بر کنار آب

ما را که غرقه‌ایم ندانی چه حالت است

زین در کجا رویم که ما را به خاک او

واو را به خون ما که بریزد حوالت است

کد خبرنگار: ۱
۰دیدگاه شما

برچسب‌ها

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید

***