به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز <br/>که هشیاران نیاویزند با مست <br/>سرانگشتان مخضوبش نبینی <br/>که دست صبر برپیچید و بشکست <br/>نه آزاد از سرش بر می‌توان خاست <br/>نه با او می‌توان آسوده بنشست

سعدی، یکی از شاعران‌ و نویسندگان نامی ایران است که القابی چون پادشاه سخن، شیخ اجل و استاد سخن به وی

داده شده است.

سعدی از جمله مفاخر شعر و ادب پارسی ست که تأثیر بسزایی بر این زبان داشته است و این حقیقت را می توان از شباهت فراوانی که میان زبان پارسی امروز و زبان سعدی وجود دارد، دریافت.

غزل شماره سی و هشتم

چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه‌انگیزت

دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت

خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی

سپر انداخت عقل از دست ناوک‌های خونریزت

برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی

فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت

لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن

بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت

جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی

اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه‌انگیزت

دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری

چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت

دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش

که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت

غزل شماره سی و نهم

بی تو حرام است به خلوت نشست

حیف بود در به چنین روی بست

دامن دولت چو به دست اوفتاد

گر بهلی بازنیاید به دست

این چه نظر بود که خونم بریخت

وین چه نمک بود که ریشم بخست

هر که بیفتاد به تیرت نخاست

وان که درآمد به کمندت نجست

ما به تو یک باره مقید شدیم

مرغ به دام آمد و ماهی به شست

صبر قفا خورد و به راهی گریخت

عقل بلا دید و به کنجی نشست

بار مذلت بتوانم کشید

عهد محبت نتوانم شکست

وین رمقی نیز که هست از وجود

پیش وجودت نتوان گفت هست

هرگز اگر راه به معنی برد

سجده صورت نکند بت پرست

مستی خمرش نکند آرزو

هر که چو سعدی شود از عشق مست

غزل شماره چهلم

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد

خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال

در سرای نشاید بر آشنایان بست

در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست

من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست

غلام دولت آنم که پای بند یکیست

به جانبی متعلق شد از هزار برست

مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت

اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست

نماز شام قیامت به هوش بازآید

کسی که خورده بود می ز بامداد الست

نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول

معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی

چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست

برادران و بزرگان نصیحتم مکنید

که اختیار من از دست رفت و تیر از شست

حذر کنید ز باران دیده سعدی

که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست

خوش است نام تو بردن ولی دریغ بود

در این سخن که بخواهند برد دست به دست

غزل شماره چهل و یکم

دیر آمدی ای نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

بر آتش عشقت آب تدبیر

چندان که زدیم بازننشست

از روی تو سر نمی‌توان تافت

وز روی تو در نمی‌توان بست

از پیش تو راه رفتنم نیست

چون ماهی اوفتاده در شست

سودای لب شکردهانان

بس توبه صالحان که بشکست

ای سرو بلند بوستانی

در پیش درخت قامتت پست

بیچاره کسی که از تو ببرید

آسوده تنی که با تو پیوست

چشمت به کرشمه خون من ریخت

وز قتل خطا چه غم خورد مست

سعدی ز کمند خوبرویان

تا جان داری نمی‌توان جست

ور سر ننهی در آستانش

دیگر چه کنی دری دگر هست؟

غزل شماره چهل و دوم

نشاید گفتن آن کس را دلی هست

که ندهد بر چنین صورت دل از دست

نه منظوری که با او می‌توان گفت

نه خصمی کز کمندش می‌توان رست

به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز

که هشیاران نیاویزند با مست

سرانگشتان مخضوبش نبینی

که دست صبر برپیچید و بشکست

نه آزاد از سرش بر می‌توان خاست

نه با او می‌توان آسوده بنشست

اگر دودی رود بی آتشی نیست

و گر خونی بیاید کشته‌ای هست

خیالش در نظر، چون آیدم خواب؟

نشاید در به روی دوستان بست

نشاید خرمن بیچارگان سوخت

نمی‌باید دل درمندگان خست

به آخر دوستی نتوان بریدن

به اول خود نمی‌بایست پیوست

دلی از دست بیرون رفته سعدی

نیاید باز تیر رفته از شست

کد خبرنگار: ۱
۰دیدگاه شما

برچسب‌ها

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید

***