وقتی به خودتان میرسید، درون آینه فقط یک مرد، یک زن با موهای جوگندمی نگاهتان میکند، عمر به قدر کافی تند میدود، شما آهسته راه بروید و به آرزوهایتان برسید...و <br/>به خودتان هر روز نگاه کنید و آدم ها را یواش یواش دوست بدارید، چای را پای حرف های معشوقه ی دوست داشتنیِ تان سرد کنید، خیابان را باعشق قدم بزنید، شما هرگز به سن و سالِ الانتان برنمیگردید...

دلتنگی حسی ست که گاهی در میان شلوغی های دنیا و گاهی در تنهایی و عالم خود به سراغ آدم ها می آید.گاهی در اوج خنده و گاهی در اوج تلخی و غم ها.

در هَشتَگ دل تنگیِ سلامِ نو نوشته های نویسنده های معاصر را به اشتراک می گذاریم. نوشته هایی که از جنس دلتنگی هستند و غم و شادی ها و لحظه به لحظه آدم ها را بیان می کنند...پس با ما همراه باشید...

عددها هیچگاه نشان دهنده‌های خوبی نبوده اند.

عددها، تعداد را نشان میدهند اما قادر نیستند واقعیتِ درونی را نشان دهند.

عددها، دوستانِ خوبی برای یادآوری هستند اما نمیتوانند آنچه را که بر ما گذشته است به درستی نشان دهند.

عددها میتوانند یادآوری کنند چه سنی داریم و در این سن چه مسئولیت‌هایی بر عهده‌مان است اما این عددها نیستند که سن واقعی ما را نشان میدهند بلکه تفکر ما نسبت به زندگی و رفتار‌هایمان سن واقعی ما را نشان میدهد.

عددها، دوست‌های لازمی هستند اما همیشه صادق نیستند. هیچ چیز مانندِ تفکر و در نتیجه رفتارِ آدمها نمیتواند سنِ درونیِ یک فرد را به ما نشان بدهد.

گاهی ما در سنِ جسمیِ خاصی به تفکری عمیق‌تر و مهم‌تر دست پیدا میکنیم و این "رشد" ما را به درکی عمیق از انسان‌ها و رابطه‌ها و اتفاقات زندگی میرساند.

عددها تغییراتِ جسمی را میتوانند به خوبی نشان دهند اما گاهی قرن‌ها طول میکشد که تغییراتی در تفکرِ بخشی از جامعه صورت بگیرد.

و ما در جامعه‌‌ای زندگی میکنیم که به صورت جدی احتیاج به تغییرِ سنِ درونی داریم.

به هر حال تغییر تفکر، رفتار‌های ما را تغییر میدهد و هیچ تغییرِ کوچکی بیهوده و بی‌اثر نیست. درست مانند قطراتِ باران که در یک لحظه همه با هم شروع به باریدن میکنند. هیچ بارانی بی‌اثر نیست شاید نتیجه‌اش اکنون دیده نشود اما سالهای بعد قطعا دیده خواهد شد.

از زن‌هایی که در اطرافتان به تنهایی و با استقلال تصمیم گرفته‌اند بدون حضورِ مردی زندگی کنند، حمایت کنید. حمایت شما چه به صورت کلامی چه به صورت رفتاری، شبیه به همان قطرات باران است که میتواند نتیجه‌اش در نسل‌های بعد از ما دیده شود.

نسل‌هایی که مانند ما به هر زن مجردی که میرسند نمیپرسند: پس کی قرار است ازدواج کنی؟

#پونه_مقیمی

همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد

من در ایستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدی بروم سراغ زندگی تکراری ام

که ناگهان صدای خفه و آرامی که کمی هم خنگ به نظر میرسید گفت: ببخشید آقا من گیج شده ام و نمیدانم باید سوار کدام قطار شوم.

راست میگفت بیچاره، گیج شده و راه را گم کرده بود.

گفتم هم مسیریم با من بیا.

دیگر شانه به شانه ام می آمد که راه را گم نکند!

شانه به شانه ی کسی تا حالا راه نرفته بودم.

قدش یک هوا از من کوچکتر بود، حس جاذبه داشت پدر سوخته و هِی دلم میخواست دست ببرم لای موهایش!

این دست بردن لای مو را خیلی دیده بودم بین دختر پسرهایی که کنج درب قطار می ایستند!

به گوشه ی مژه هایش که نگاه میکردم دلم میریخت.

ای کاش حرف میزد

صدایش بغل کردنی بود!

آن روز با بقیه ی روزهایی که هندزفری میگذاشتم و خیره میشدم به کنجی فرق کرده بود.

مسیر طولانی هر روز داشت مثل یک چشم بر هم زدن میگذشت و هی هر لحظه بیشتر دلم میخواست سر حرف را باز کنم.

اما من مال این حرف ها نبودم و از کودکی به وقت خواستن چیزی لال میشدم و ترجیح میدادم همه چیز یکنواخت باقی بماند.

اما اینبار باید یک غلطی میکردم

و حرف دلم را زدم.

گفتم خانوم، من میخواهم بیشتر ببینمتان!

راستش امروز این مسیر تکراری با وجود شما لذت بخش شده بود...فقط میخواهم کمی بیشتر ببینمتان!

قبول کرد...با همان صدای خفه و آرامش قبول کرد.

قرار بود کمی بیشتر همدیگر را ببینیم اما دیگر کار به جایی رسید که میان شلوغی و ازدحام جز چشم هایمان که خیره بودند به هم هیچ کس را نمیدیدم!

دنیای تکراری ام رنگی شده بود.

صبح با قربان صدقه رفتن بیدار میشدیم و شب را دور از هم ولی با هم به ثانیه میخوابیدیم.

اول قرار بود کمی بیشتر ببینم اش اما دیگر جز او کسی را نمیدیدم

قرار بود کمی بیشتر ببینم اش اما آنقدر دیدم اش که تکراری شدم.

آنقدر زیادی بودم که دلش را زدم.

که دیگر تصمیم گرفتیم همدیگر را نبینیم.

که روزی هزار بار به خودم لعنت میگفتم که چرا لال نشدم که دنیای یکنواختم ادامه پیدا کند.

حالا دیگر تمام مسیرها از تکراری بودن در آمده بود و بوی خاطره گرفته بود...حالا دیگر حال نبود، یکنواخت نبود که بدتر بود که گذشته بود و زندگی با یک مشت حادثه ی جا مانده در مسیر.

زندگی با صدایی خفه و آرام!

عزیزم راستش را اگر بخواهی امروز در ایستگاه مترو یک نفر را دیدم که چشمانش عجیب شبیه چشمان تو بود و صدایش خفه و آرام.

حالا ساعت هاست هر چه این ایستگاه ها را بالا و پایین میروم راهم را پیدا نمیکنم!

به یاد داری که گیج شده بودی و کمکت کردم؟

گیج شده ام، گنگ شده ام، گم شده ام

کمکم میکنی؟!

#علی_سلطانی

مردم شهرم همیشه عجول بوده اند

همیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند، چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند

در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند...

برای آشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آبدیده شدند، زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند،

آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود...

مردم شهرم همیشه عجول بودند،

باور کنید انتهایش چیزی نیست،

وقتی به خودتان میرسید، درون آینه فقط یک مرد، یک زن با موهای جوگندمی نگاهتان میکند، عمر به قدر کافی تند میدود، شما آهسته راه بروید و به آرزوهایتان برسید...و

به خودتان هر روز نگاه کنید و آدم ها را یواش یواش دوست بدارید،

چای را پای حرف های معشوقه ی دوست داشتنیِ تان سرد کنید،

خیابان را باعشق قدم بزنید، شما هرگز به سن و سالِ الانتان برنمیگردید...

#ستایش_قاسمی

کد خبرنگار: ۵
۰دیدگاه شما

برچسب‌ها

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید

***