در هَشتَگ دل تنگیِ سلامِ نو نوشته های نویسنده های معاصر را به اشتراک می گذاریم. نوشته هایی که از جنس دلتنگی هستند و غم و شادی ها و لحظه به لحظه آدم ها را بیان می کنند...پس با ما همراه باشید...

#آنالی_اکبری

پنج روز تمام است که یکنواخت باران می‌بارد. یکنواخت یعنی نه شدتش کم و زیاد می‌شود و نه رنگ خاکستری ابرها عوض می‌شود و نه هیچ چیز دیگر. درست انگار یکی نوار کاست خالی را گذاشته تو ضبط که تا ابد بخواند. همه جا خیس است و کم مانده دست و پای همه‌ی مردم شهر از فرط رطوبت جوانه بزند. صبح‌ها از جایی که ماشینم را پارک می‌کنم تا برسم سر کار، باید هفت دقیقه پیاده‌روی کنم. همین هفت دقیقه، از باران که مثل شلاق می‌زند تو صورتم، متنفر می‌شوم. اما وقتی می‌رسم به اتاق کارم و چای می‌ریزم و کنار پنجره‌ی طبقه‌ی یازدهم، بغل بخاری می‌ایستم، باران را دوست دارم. با این‌که باران، همان باران است. یکنواخت و پیوسته درست مثل یک نوار کاست خالی که تا ابد پخش می‌شود. تماشای آدم‌هایی که از این بالا فقط دایره‌ی چترشان دیده می‌شود، لذت‌بخش است. هزار چتر سرگردان و خیس که از این ور به آن ور می‌دوند. عصرها دوباره ورق بر‌می‌گردد. هفت دقیقه پیاده‌رویِ توام با تنفر. تا برسم به ماشین. بخاری ماشین را که روشن کنم، همه‌ی نفرت آب می‌شود. لذت تماشای باران از پشت پنجره‌ی ‌ماشین. باران همان باران است لامصب. فقط مهم این است که از کجا دارم نگاهش می‌کنم. این داستان برای من محدود به باران نیست. مثلا همین حس را نسبت به رئیسم هم دارم. موقع تحویل پروژه دوستش ندارم. (نمی‌گویم متنفرم. شاید یک روزی این‌جا را خواند و گوگل برایش ترجمه کرد). اما وقتی که با هم می‌رویم رستوران، ازش خوشم می‌آید. چون همیشه پول غذا را او حساب می‌کند. این ماجرا برای برف و آفتاب و زامیاد آبی و امام‌موسی‌کاظم و ناتاشا و بوئینگ و کروات و هزار چیز دیگر صادق است. و این من را می‌ترساند. یعنی هیچ چیزی را مستقل دوست ندارم. من سوار یک آونگ، بین عشق و نفرت در نوسانم. بسته به شرایط. بسته به فضا. بسته به این‌که از کجا به هرچیز نگاه می‌کنم. یا این‌که درونم جهنم است یا بهشت. این ماجرا ترسناک است و من هیچ‌وقت نمی‌توانم به احساساتم اعتماد کنم. به تداوم آن‌ها.

#فهیم_عطار

باور کن

تو از هر شخص دیگری

برای خودت با ارزش تری

و این خود تویی

که تا آخرین لحظه ی زندگی

در کنار خودت خواهی ماند.

#سپهر_آهنگی

دلتنگی حسی ست که گاهی در میان شلوغی های دنیا و گاهی در تنهایی و عالم خود به سراغ آدم ها می آید.گاهی در اوج خنده و گاهی در اوج تلخی و غم ها.

عشق شبیهِ همسفر شدن با کسی در واگن قطار نیست که نهایتا یک روز را در کنارش سر کنی و نقطه اشتراکی به اندازه یک سریال یا مجله محبوب برای گپ و گفت طول سفر کافی باشد. اینکه تو چه رنگی دوست داری و من چه رنگی، اینکه کتاب‌های کدام نویسنده‌ را می‌خوانیم، اینکه با آهنگ‌های کدام خواننده حال خوب می‌کنیم، اینکه کدام گل را دوست داریم بغل کنیم و بو بکشیم، برای یک عمر کنار هم بودن و حرف مشترک داشتن و زیر یک سقف مشترک زندگی کردن کافی نیست. تفاهم در رابطه به این هم سلیقگی‌ها نیست.  این همه آدم توی دنیا مثل من عاشق آهنگ‌های ابی‌اند، گل سرخ محبوب نصف مردم دنیاست، موراکامی همه جای دنیا طرفدارهای آتشین‌تر از من دارد و هیچکدام این چیزها دلیل نمی‌شود من با آدمی که ابی گوش بدهد و موراکامی بخواند و عاشق گل سرخ باشد بتوانم رابطه خاص و عجیبی برقرار کنم! رابطه هم سلیقگی نمی‌طلبد. حتی اگر تو عاشق لوبیاپلو باشی و من حالم از آن به هم بخورد، به هیچ کجای رابطه و زندگی ما لطمه نمی‌خورد. خیلی ساده می‌شود که تو لوبیاپلویت را درست کنی و من میرزاقاسمی‌ام را و بعد سر یک میز بنشینیم و غذایمان را با کیف و لذت کنار هم بخوریم. آن چیزی که دل من و تو را بند هم می‌کند، آن چیزی که از عمق جان عاشقمان می‌کند هم‌عقیده بودن‌هاست، هم‌فکر بودن و هم‌حس و هم‌دل بودن. من و تو دنیا را شبیه هم می‌بینیم. من و تو برای آرمان‌های مشترک در زندگی می‌جنگیم. خط قرمزهایمان شبیه هم است. عقایدمان آنقدر به هم نزدیک هست که به هم احساس غربت ندهیم. و اگر قرار بود درمورد اینکه تو چرا اینطور فکر می‌کنی؟ و تو چرا همچین عقایدی داری؟ و تو چرا اینطور لباس می‌پوشی و تو چرا روابطت فلان و بهمان است؟ هرروز جنگ کنیم، آن وقت هیچ چاووشی گوش دادنِ دوتایی‌ای حالمان را خوب نمی‌کرد. ما هردو هم‌سو فکر می‌کنیم. احساسات هم را با تمام قلبمان درک می‌کنیم. هردو می‌دانیم از عشق و زندگی هم چه می‌خواهیم و اگر روزی از هم بچه‌ای داشته باشیم از قبل درمورد اینکه چطور بزرگش کنیم حسابی کنار آمده‌ایم. من فکر می‌کنم عشق و یکی شدن و یکی ماندن به همین چیزهاست. سلیقه مشترک اتفاقی‌ست، اما شخصیت و تفکری که با هم هم‌خوانی داشته باشد می‌ارزد به هم‌سلیقه‌ شدن‌های انتخابی. همین که عقاید هم را می‌فهمیم و هیچوقت بخاطر هیچ تفکر و عقیده‌ای یکدیگر را تحقیر نکرده‌ایم، می‌ارزد به اینکه خواننده و نویسنده و بازیگر محبوب من هم بشود همان‌ها که تو دوست داری، که باهم فیلم ببینیم، آهنگ گوش بدهیم، کتاب بخوانیم و حالمان خوش بشود و بدانیم این حال خوش فقط قطره‌ایست از اقیانوس آرام زندگی‌مان.

#مانگ_میرزایی

چند روزی نبودم، وقتی برگشتم گلدان‌های توی بالکن شبیه به یک روز مانده به آخر دنیا شده بودند. خشک، زرد، شکننده، خمیده، در حال ضجه زدن در سکوت و خرد خرد جان دادن. گذاشتمشان به حال خودشان. شبیه به سربازی که سربازِ دشمنِ زخمی‌ای را درازکش وسط مخروبه‌ای زمستان‌زده دیده و نه نجاتش داده و نه گلوله‌ی پایان را بین ابروهایش شلیک کرده. به خودم گفتم پاییز است. به هر حال چند روز دیگر یخ خواهند زد، خشک خواهند شد. بعد با بی رحمیِ جلادی که خیلی وقت است تصویر مرگ دیگران را همچون مستندی کسل‌کننده تماشا می‌کند، درِ بالکن را به رویشان بستم.

یکی دو روز بعد وقتی آبیاریِ گلدان‌های سوگلیِ آپارتمانی تمام شد و ته آبپاش اندکی آب باقی ماند، بی هدف آن را توی گلدان شمعدانی خالی کردم. نه اینکه برای نجاتش رفته باشم، رفته بودم تا فقط آبپاش را خالی کنم.

روز بعد وقتی پرده را کنار زدم چشمم به جوانه‌های سبزی خورد که از لای آخرالزمانِ گلدان شعمدانی سر برآورده بودند؛ برگ های ریز تازه، ساقه‌های نوجوانی که امید به زندگی در تن تازه‌شان می‌درخشید.

چند دقیقه‌ای پشت پنجره ایستادم و این صحنه را تحسین کردم. شمعدانی‌ها اهل شکست خوردن نیستند. گاهی می‌میرند اما می‌دانند که مرگ هم همیشگی نیست. شمعدانی من شبیه به همان سرباز زخمی رها شده در مخروبه بود. همه فکر می‌کردند مرده و به زودی شام گرگ‌های شکم‌باره خواهد شد، اما با ذره‌ای آب، خودش را از نو ساخت.

به برگ‌های مرده‌اش نگاه کرد و گفت: خیالی نیست. برگ تازه ای جوانه خواهد زد. بیشتر خواهیم شد. قوی تر. زنده تر.

جوانه‌ها را که دیدم آبپاش را پر کردم و با احترام، بارانی بر خاکش باریدم و تکه‌های خشکیده را جدا کردم. این گیاه لایق بهترین‌ها بود. همه‌ی آنهایی که زود تسلیم لشکر شکست‌خوردگان نمی‌شوند، لایق بهترین‌ها هستند.

کد خبرنگار: ۵
۰دیدگاه شما

برچسب‌ها

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید

***