توی باغچه، چند لحظه توی نور خوب خورشید ایستادم! رقص پروانه‌ها رو دیدم و چمن‌های نرم رو بین انگشت‌هام حس کردم!

۳ داستان و قصه کودکانه برای خواب – قصه شبانه

داستان کودکانه پری باغچه
 

پشت باغچه‌ی خونه‌ی ما، اون پایین پایین، یه پری خیلی زیبا زندگی میکنه!

من اونو یک روز که حسابی حوصله‌ام سر رفت بود و نمیخواستم توی خونه بمونم، کشف کردم!

من از پنجره بیرون رو نگاه کردم! من دیدم که اشعه‌های خورشید از توی آسمون آبی سر خوردن و به چمن‌ها تابیدن!

و پشه‌ها و پروانه‌های کوچولو رو دیدم که توی نور خورشید، بین گل‌های رز می‌رقصیدن!

آسمون آبی آبی بود و چند تا تکه ابر پنبه‌ای بالای سقف خونه توی آسمون لم داده بودن!

گربه‌ی قهوه‌ای من که اسمش طلاییه، روی یک شاخه‌ی درخت استراحت میکرد و گنجشک‌ها رو نگاه میکرد!

به نظر میومد بیرون از خونه توی باغچه خیلی باحال تر از توی خونه باشه!

برای همین من کتابمو گذاشتم توی اتاقم و سریع دویدم از خونه بیرون! اون قدر سریع و تند توی باغچه دویدم که یادم رفت کفش‌هام رو بپوشم!

توی باغچه، چند لحظه توی نور خوب خورشید ایستادم! رقص پروانه‌ها رو دیدم و چمن‌های نرم رو بین انگشت‌هام حس کردم!

یه باد خنک دلپذیر میوزید و من حس کردم که زمین داره پاهای منو میبوسه!

طلایی به دور و برش نگاه کرد و بعد به من خیره شد!

از اون نگاها که گربه‌ها موقع خندیدن به آدم میندازن!

و بعد…

من یه سنجاقک رو دیدم که داشت درست کنار من پرواز میکرد!

اون داشت از روی یک برگ کوچیک، آب میخورد!

و بال‌هاش درخشان و شفاف بودن!

و بعد…

من کمی نزدیکتر رو نگاه کردم!

و فهمیدم که اون اصلا یه سنجاقک نیست!

اون یه موجود خیلی کوچولو بود! یه پسر کوچیک با موهای نازک قرمز فرفری و چشم‌های درخشان مثل الماس!

اون به اندازه‌ی یه سنجاقک بود و بالای سبزه‌ها پرواز میکرد!

قصه کودکانه چکاوک کوچولو، پادشاه پرنده‌ها
 

۳ داستان و قصه کودکانه برای خواب – قصه شبانه

همه‌ی پرنده‌های توی جنگل دور هم جمع شده بودن که آقا جغده گفت:

همه‌ی حیوانات جنگل برای خودشون یک پادشاه دارن! پس ما هم باید برای خودمون یه پادشاه انتخاب کنیم!

همه‌ی پرنده‌ها شروع کردن به آواز خوندن و بال بال زدن! چکاوک قهوه‌ای با یک آواز خیلی شیرین و دلنشین گفت:

حالا کدوم یکی از ما باید پادشاه پرنده‌ها بشه؟

آقا جغده گفت:

یک پرنده‌ی باهوش!

طاووس با ناز و ادا گفت:

یک پرنده‌ی زیبا!

طوطی پرید وسط و گفت:

یک پرنده‌ی سخنگو!

بلبل کوچولو گفت:

یه پرنده‌ی خوش آواز!

دارکوب گفت:

یه پرنده که خیلی محکم و سریع نوک میزنه!

کلاغ گفت:

یک پرنده با بال‌های سیاه!

کبوتر گفت:

یک پرنده با بال‌های سفید!

عقاب بزرگ، پرهاش رو باز کرد و به همه نگاه کرد! اون با غرور گفت:

اما مهم‌ترین چیز اینه که بتونه بالاتر از همه پرواز کنه!

عقاب بال‌هاش رو تکون داد و گفت:

ما باید یک مسابقه برگزار کنیم و ببینیم کی میتونه بالاتر از همه پرواز کنه! برنده‌ی مسابقه پادشاه پرنده‌ها میشه!

بعد از یک جلسه‌ی طولانی، قرار شد که مسابقه، فردای همون روز برگزار بشه!

چکاوک کوچولو با خودش فکر کرد:

ما هممون خوب پرواز میکنیم و هممونم خوب آواز میخونیم! اما عقاب خیلی قوی و بزرگه! اون حتما توی مسابقه برنده میشه!

اما چکاوک کوچولو زیاد مطمئن نبود که بزرگترین بودن، همیشه معنیش بهترین بودنه!

روز بعد، همه‌ی پرنده‌ها برای مسابقه‌ی بزرگ دور هم جمع شدن!

همه‌ی پرنده‌ها آواز میخوندن و بال بال میزدن!

چکاوک کوچولو، برای خودش یک آهنگ غمگین کوتاه خوند!

همه‌ی پرنده‌ها روی شاخه‌ی بزرگترین درخت جنگل صف کشیدن!

جغد فریاد زد:

هر وقت من گفتم هوووو هوووو، همتون باید تا جایی که میتونید بلند پرواز کنید!

جغد فریا زد:

سه، دو، هوووو هوووو!

و بعد همه‌ی پرنده‌ها شروع کردن به پرواز کردن و بالا رفتن!

همه‌ی اونا بلند پرواز کردن!

اونا از بلندترین درخت جنگل بالاتر رفتن!

اونا اونقدر بالا رفتن ک به ابرهای پنبه‌ای رسیدن!

اما یکی یکی خسته شدن و دست از پرواز کردن برداشتن!

کبوتر گفت:

من بالاتر از این دیگه نمیتونم پرواز کنم!

کلاغ گفت:

من تسلیمم!

داستان کودکانه هشت پا کوچولو توی بطری
 

۳ داستان و قصه کودکانه برای خواب – قصه شبانه

ماهی‌های کوچولو، توی آب شنا میکردن و بالا و پایین میرفتن! قایم موشک بازی میکردن و دنبال هم میرفتن! تازه اونا توی موج دریا غلت میزدن. لاک پشت پیر همیشه به ماهی‌های کوچولو میگفت:

مراقب باشید! اینقدر عجله نکنید! شما که نمیدونید موج دریا چی با خودش میاره!

ماهی کوچولوها، همشون دور سنگ بزرگ که توی باغ دریایی بود شنا میکردن! اما لاک پشت پیر شنا نکرد! اون نشست روی ستاره‌ی دریایی و اصلا نفهمید ماهی‌ها کجا رفتن!

مامان هشت پا سرش گرم بچه هشت پاهای کوچولو بود. اون همیشه به بچه‌هاش میگفت:

حواستون باشه! دردسر درست نکنید!

مامان هشت پا همیشه اینو میگفت و همه‌ی پاهاش رو تکون میداد!

ولی بچه هشت پاهای کوچولو، خیلی کنجکاون! که این بعضی وقتا بده!

یک چیز جدید بامزه با موج دریا از راه رسید!

بچه هشت پای کوچولو رفت و با دقت نگاه کرد و گفت:

این خیلی قشنگه! یعنی چی میتونه باشه؟

اون یه بطری شیشه‌ای بود که یک عالمه لیموی زرد دورش کشیده بودن!

بچه اختاپوس گفت:

شاید این یه بچه ماهی لیموییه!

اون یکی بچه هشت پا گفت:

شاید این یه بازی جدیده!

بچه هشت پا بازم رفت نزدیکتر!

و بعد یکی از هشت پا کوچولوها، خطرناکترین حرفی که یه بچه اختاپوس یا یه بچه ماهی میتونه بزنه رو گفت:

خیلی دوست دارم بدونم که توش چیه!

خواهر برادراش میخواستن جلوش رو بگیرن اما دیگه خیلی دیر شده بود!

بچه اختاپوس شنا کرد و رفت توی بطری و گفت:

هیچی این تو نیست!

بچه اختاپوس چرخید تا شنا کنه و بره بیرون! ولی اومدن توی بطری خیلی آسونتر از بیرون رفتن بود!

پاهای اختاپوس کوچولو توی بطری گیر کرده بودن! برای همین اون نمیتونست بیاد بیرون!

هشت پا کوچولوبرای ماهی که داشت شنا میکرد، دست تکون داد و فریاد زد:

کمک! یکی به من کمک کنه!

اما صدای یه هشت پایی که توی بطریه خیلی کمه! واسه همین کسی صداشو نمیشنوه!

برای همین ماهی کوچولو شنا کرد و رفت! عروس دریایی کوچولو هم همین کار رو کرد!

بچه اختاپوس با خودش گفت:

فهمیدم! باید خودمو باریک کنم!

بچه اختاپوس خیلی تلاش کرد، اما اختاپوس‌ها فقط وقتی میتونن خودشونو باریک کنن که یک عالمه آب دورشون باشه! اما اختاپوس کوچولو که توی بطری گیر کرده بود!

اختاپوس کوچولو تلاش کرد و تلاش کرد، و همینجور که سعی میکرد بیاد بیرون، بطری هم قل میخورد و میرفت! ماهی کوچولوها داشتن نگاه میکردن! یکی از اونا گفت:

آهان! این یه بازی جدیده اختاپوس؟!

اختاپوس کوچولو که کلافه شده بود، داد زد:

من اینجا گیر کردم! نمیتونم بیام بیرون!

اما کسی صدای اونو نشنید! همه فکر میکردن که اختاپوس کوچولو داره بازی میکنه! برای همین ایستاده بودن و داشتن میخندیدن!

تا این که مامان هشت پا از راه رسید! مامان هشت پا گفت:

من که بهت گفته بودم دردسر درست نکنی!

مامان هشت پا بطری رو با پاهاش گرفت و محکم تکون داد تا هشت پا کوچولو بیاد بیرون!

اما هشت پا کوچولو دردش گرفت و داد زد:

آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ!

لاک پشت پیر که خیلی دانا بود، گفت:

چیزی که شنا کرده و رفته تو، باید با شنا کردن بیاد بیرون!

اما ماهی طلایی باله‌هاش رو تکون داد و گفت:

باید سر بطری رو قطع کنیم تا هشت پا کوچولو بتونه بیاد بیرون! پس خرچنگ‌ها وقتی که ما نیازشون داریم، کجان؟!

مامان هشت پا به دور و بر نگاه کرد و بطری رو گذاشت زمین!

بچه اختاپوس خیلی خوشحال شد! آخه مامان هشت پا خیلی محکم اونو تکون میداد!

ستاره دریایی کوچولو بیدار شد! اون صورتش تخت شده بود، آخه لاک پشت پیر خیلی سنگینه!

ستاره دریایی کوچولو گفت:

صدف! صدف شکسته تیزه و میتونه چیزها رو ببره!

مامان هشت پا گفت:

و این خرچنگ‌ها هم هیچوقت نیستن! خیلی خب یه صدف تیز رو امتحان میکنیم! اینجوری شاید بتونیم بچه هشت پا رو در بیاریم!

منبع: داستان کودکانه برای خواب – قصه های شبانه موشیما

کد خبرنگار: ۹
۰دیدگاه شما

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • پربازدید

    پربحث

    اخبار عجیب

    آخرین اخبار

    لینک‌های مفید