به گزارش سلام نو، «آماده شدم. لباس مخصوص،دستکش. مسئول گروه فهمیده بود اضطراب دارم. گفت آقا مصطفی هیچ اجباری نیست ها!ماسک را روی صورتم گذاشتم و از لای در چشمم به دو پیکری افتاد که باید غسلشان می دادیم.ترس دوباره غلبه کرد،کم مانده بود بگم ما را به خیر و شما را به سلامت. اما همان لحظه زیباترین معجزه زندگی مثل نواری از جلوی چشمم گذشت و شد آب روی آتش دلم .حالا یک ماه است داوطلبانه هر روز با یک ذکر و توسل، اموات کرونایی را غسل و کفن می کنم.»
این روزها فقط طلبه ها نیستند که غسال اموات کرونایی شدند تا جسم های بی جان قربانیان این ویروس را با عزت بدرقه آن دنیا کنند. جوانانی پای کار آمده اند که نه طلبه و بچه حزب اللهی اند، نه آباء و اجدادشان غسال بوده و نه در تمام عمر، پایشان به غسالخانه باز شده است.اما نشسته اند زیرپای همه ترس هایشان، چراغ خاموش آمده اند به میدان و برای رضای خدا شده اند غسال اموات کرونایی.
«مصطفی دامچی»؛ جوان دهه هفتادی مازندرانی یکی از همان جوان های اهل دل است که حالا پا به پای گروهی از طلبه ها التیام دل داغدیدگان شمال کشور شده است. در روزهای اول شیوع کرونا فیلمی از نحوه دفن اموات کرونایی در فضای مجازی دست به دست شد. جوان با غیرت شمالی بعد از دیدن این فیلم، قرنطینه خانگی را بر خود حرام کرد و داوطلبانه «جهادگرسلامت» شد. گپ و گفت و خاطره نگاری ما با این جوان مازندرانی وقتی شنیدنی تر شد که گفت من غریق نجات هستم. ماجراهای او و راز توسلش و جدال با آب شنیدنی است.
بعد از دیدن تدفین غریبانه اموات کرونایی گفتم من هم هستم
از نفس های به شماره افتاده اش نگفته پیداست که تازه از سنگینی ماسک مخصوص و چند لایه لباس خلاص شده و از غسالخانه بیرون آمده است. می پرسیم تا الان هر چه خوانده بودیم از حضور داوطلبانه طلبه ها برای غسل و کفن اموات کرونایی بود، شما جوان دهه هفتادی در غسالخانه چه می کنید؟
می گوید:«من از اوایل اسفند و بعد از شیوع کرونا با بر و بچه های بسیجی همراه شدم و خیابان های بابلسر را ضدعفونی می کردیم. یک شب خیلی اتفاقی با یکی از طلبه ها که یک روزی می شد کار شست و شوی اموات کرونایی را شروع کرده بود حرفی شدم. قبل از آن هم فیلمی دیدم از تدفین غریبانه اموات کرونایی و دلم لرزید و حالم زیر و رو شد. با حاج آقا تماس گرفتم و گفتم من هم هستم. حاج آقا گفت مطمئنی؟ ما طلبه ها پای کار شستن اموات هستیم. شما سراغ کارهای دیگر بروید. گفتم من هم هستم.»
صحنه ای که پای جوان دهه هفتادی را به غسالخانه باز کرد
صحنه ای که دل جوان دهه هفتادی را زیر و رو و پایش را به غسالخانه باز کرد چه بود؟ این سوال را می پرسیم.می گوید:«همیشه شنیده بودم که جسم مومن بعد از مرگ حرمت دارد و روح به جسم تعلق دارد. روزهای اول، بیماران کرونایی با لباس بیمارستان دفن می شدند. زمین را با بولدرز می کندند و پیکر را در عمق سه متری دفن می کردند. نه کفنی، نه نمازی، نه تلقین و سنگ لحدی. نزدیکان درجه یک میت از ترسشان حتی حاضر نبودند تا بالای سر قبر پدر و مادرشان بیایند. فتوای رهبری را هم که شنیدم وقتی از رعایت حداقل واجب در مورد غسل و کفن و نماز میت و دفن اموات کرونایی گفته بودند، تصمیمم را گرفتم.با همسرم صحبت کردم. نگران بود و اضطراب داشت اما بالاخره راضی شد.»
جدال با مرگ در آب
از اولین روزی بگویید که وارد غسالخانه شدید؟ حس تان چه بود؟ نترسیدید؟ پشیمان نشدید از داوطلب شدن؟
روایت مصطفی دامچی از روز اول و تغسیل اولین جسم بی جان شنیدنی ست؛« روز اول روز عجیبی بود. رد ترس نشسته بود روی صورت رنگ پریده ام. اولین بار نبود که میت می دیدم. من غریق نجاتم. گاهی که در جدال با آب بازنده می شدم و در میان موج های بی رحم دریا به جسم بی جان غریق می رسیدم، از دل آب تا ساحل من می ماندم و میتی که باید چشم های بی رمق و مات از وحشت مرگش را می بستم و تا رسیدن به ساحل او را روی دوشم می کشیدم. عادت داشتم به دیدن اموات، اما غسالخانه و غسل دادن اموات کرونایی قائله دیگری بود.
آماده شدم. لباس مخصوص، دستکش، مسئول گروه به مراحل آماده شدن بچه ها نظارت می کرد. آقای گل کریمی فهمیده بود اضطراب دارم. جلو آمد و گفت آقا مصطفی هیچ اجباری نیست ها!
ماسک را روی صورتم گذاشتم و از لای در چشمم به دو پیکری افتاد که باید غسلشان می دادیم، ترس دوباره غلبه کرد، کم مانده بود لباس ها را در بیاورم و بگم ما را به خیر و شما را به سلامت. اما کار خدا بود. همان لحظه زیباترین معجزه زندگی مثل نواری با سرعت از جلوی چشمم گذشت و شد آب روی آتش دلم و حالا بیشتر از یک ماه است هر روز با یک ذکر و یک توسل، اموات کرونایی را غسل و کفن می کنم.
راز آرامش غریق نجات دهه هفتادی و ماجرای یک توسل
سراغ «مصطفی دام چی»؛ غریق نجات دهه هفتادی آمده ام تا خاطرات روزهای کرونایی اش را زیر و رو کنم اما باید می فهمیدم آرام دل ناآرامش در آن لحظه ها چه بود، حتی اگر مجبور می شدیم در خاطرات سال های قبلش سرک بکشیم. پرسیدم، روایت کرد؛
«من غریق نجات هستم. یک سال قبل همین وقت ها بود. دریا ناآرام بود. موج ها حریف پسر 13 ساله شدند و پسرک داشت غرق می شد. برای نجات او به دل آب زدم. بی خبر از آنکه خواهر برای نجات برادر، پدر و مادر برای نجات جگرگوشه ها به دریا آمده بودند. یک غریق نجات دیگر هم با دیدن این صحنه خودش را به موج ها سپرد. چشم باز کردیم دیدیم وسط هیاهوی موج و دریا به جای یک غریق باید جان 4 غریق را نجات دهیم.
دریا طوفانی شده بود و ارتفاع موج ها من که بچه دریا بودم را ناامید کرد حتی از زنده ماندن خودم. پدر دست و پا می زد و چشم هایش با وحشت و التماس، پسر و دختر و مادر را که هر لحظه از هم فاصله می گرفتند می پایید. مادر داشت جان می داد از جان دادن و خفه شدن بچه هایش.
دست من فقط به یک جا بند بود، همان فریادهای همیشگی ام؛"یا ابوالفضل... یا ابوالفضل..." این آقا معجزه ها کرده در زندگی من. چند شاخه چوب جلوی چشمم سبز شد. توصیف این صحنه ها راحت نیست. هر قدر هم با جزییات اما نمی توانی بی رحمی آب و گردابی که زیر پایت درست می کند تا بازنده اش شوی را تصور کنی. فقط این را بگویم که سقای کربلا من را شرمنده آن پدر و مادر نکرد و با لطف خدا و مدد او همه مان زنده ماندیم و زیباترین معجزه زندگی ام رقم خورد. بعد از آن اتفاق سفر کربلا روزی آن خانواده شد و ارادت من به حضرت عباس بیشتر و بیشتر.»
وقتی با دیدن کاور اموات کرونایی ترس سراغم آمد،به حضرت عباس متوسل شدم؛ مثل همیشه، مثل همه لحظه های معلق در آب میان مرگ و زندگی. شروع کردم و عجب مددی دارد این آقا و ماجرای جالبی پیش آمد. اولین میت کرونایی که شروع کردم به شستنش، یک پدر شهید بود. سیدی خوش سیما که چهره اش آرامش عجیبی داشت.
اصلا آن روز روز عجیبی بود. سطل آب اول را که روی بدنش ریختم و پاهای بی جانش را لمس کردم،حاج آقا گل کریمی در همان حال که کفن پیرمرد سید را آماده می کرد بی خبر از آنچه در دل من گذشته بود و بی خبر از توسلم به سقای کربلا، شروع کرد به خواندن روضه حضرت ابوالفضل. عجب قصه ای شده بود. هنوز روضه جان نگرفته بود اشک های من قطره قطره از چشم هایم جاری و این اشک روضه با آب غسل پیرمرد همراه شد. 4 نفری که در غسالحانه بودیم یک دل سیر گریه کردیم و زیارت عاشورا را هم بعد از شستن پیرمرد خواندیم. شروع خوبی بود و من از همان روز همراه اموات کرونایی شدم. »
بازاری ها برای خرید تجهیزات دست به کار شدند
تفاوت ما و غربی ها درست همین جاست. تلاقی همدلی، معنویت و کرونا. اینطور می شود که همه دست به دست می دهند حتی برای حفظ عزت و احترام مردگان.
دامچی خودش مصداق این همدلی ست و از همدلی ها می گوید:«خیلی ها کمک کردند برای آنکه اموات کرونایی با احترام و عزت به خاک سپرده شوند. تجهیزات خاص گران بود اما خیران،کاسب ها و بازاری ها حمایت کردند.هر دست لباس بیشتر از سیصد هزار تومان هزینه داشت. اما به تعداد کافی تهیه شد و برای امنیت بیشتر، ماسک های شیمیایی که زمان جنگ از آن استفاده می شد را به ما دادند.»
درهایی که به روی ما بسته شد
از همدلی و همراهی مردم که بگذریم در این راه سختی ها هم کم نیست. غسال داوطلب دهه هفتادی می گوید:«ما مشکل هم کم نداشتیم. یک روز خبر دادند در یکی از روستاهای اطراف بابلسر جانباز شیمیایی کرونایی از دنیا رفته، سریع خودمان را به روستا رساندیم تا این شهید جانباز را با عزت و احترام غسل و کفن کنیم. اما مسئول غسالخانه روستا، در را به روی ما باز نکرد.دو ساعت پیکر آن شهید بزرگوار روی زمین مانده بود و آقایی که مسئول غسالخانه بود یک بار می گفت کلید ندارم، یک بار می گفت اجازه ندارم. گفتیم کل غسالخانه ضدعفونی می شود، قرار نیست شما این بنده خدا را غسل بدهی که. خلاصه تلاش های آقای گل کریمی؛ مسئول گروه و بقیه بی فایده بود و دست آخر جلوی در غسالخانه پیکر جانباز را بعد از تیمم بدل از غسل کفن کردیم. برایش نماز خواندیم و او را با دعا و روضه در قبرستان روستا به خاک سپردیم.»
روایت ترس ها و بیم ها؛ فقط خاکش کنید بی غسل و کفن
با شنیدن خاطرات غریق نجات مازندرانی وقتی از بی مهری ناشی از ترس نزدیک ترین اقوام کرونایی ها می گوید دلگیر می شویم؛
«من در این مدت صحنه های عجیب و غریب زیادی دیدم. صحنه هایی از ترس فرزندان از پیکر پدر و مادرشان که بر اثر کرونا فوت شده بودند و در عجب می ماندم از واکنش ها.
یک روز پیکر مادری را برای خاکسپاری به قبرستان آوردند. نماینده بهداشت پیکر را از ماشین پایین آورد.دخترش در فاصله 40 متری پیکر مادرش ایستاده بود. ما رفتیم و به دخترشان گفتیم یک خانم غسالی هست که اموات خانم را غسل و کفن می کند، این کار را رایگان و برای رضای خدا انجام می دهد. طلبه ها و ما هم برایشان نماز می خوانیم، اگر می خواهید شما هم برای خواندن نماز بیایید. اجازه نداد من حرفم تمام شود، با حالت بدی گفت غسل و کفن و نماز نمی خواد. فقط زودتر خاکش کنید. گفتم شما همین جا بمانید. ما خودمان همه کارها را انجام می دهیم. دلیل این همه ترس را نمی فهمیدم. چه کسی گفته باید از پیکر میت کرونایی 40 متر فاصله بگیری. این ترس را که می دیدم در تصمیمم برای شست و شوی اموات کرونایی مصمم تر شدم.
در عوض نزدیکان درجه یک بعضی از اموات، وقتی می فهمیدند یک گروه داوطلب شدند برای غسل و کفن عزیزانشان انگار خدا دنیا را به بهشان می داد و برای قدردانی حاضر بودند هر کاری بکنند. از تهیه کم و کسری های غسال های داوطلب گرفته تا آماده کردن نهار و شام و صبحانه مفصل برای اعضای گروه.»
حرف آخر
می پرسیم حرف آخر. می گوید:«قدردانی کنید از خانواده جهادگران سلامت. من از اسفند تا حالا کنار خانواده ام نبودم. دو بچه کوچک دارم و همسرم به تنهایی مسئولیت خانه و زندگی و بچه ها را بر عهده گرفته است. اگر همراهی خانواده هایمان نبود نمی توانستیم خدمت کنیم. این روزهای سخت بالاخره تمام می شود اما ای کاش ایثار خانواده های جهادگران سلامت را فراموش نکنیم.»
/رکنا