تصویری که جریانی خاص از تفاوت فلسفه و علم غربی و شرقی در عصر جدید ارائه میدهد، و برای نمونه یکی را زمینی و دیگری را آسمانی میداند، موارد نقض فراوان تاریخی دارد. مقصودم به طور خاص، تفکری است که دکتر نصر یکی از نمایندگان آن بوده و هست و ذیل طویلی در ایران دارد.
این تفکر، در جریان فکری انقلاب، سخت تاثیر گذاشت و تا حال نیز نمایندگان آن در زمره برخی از افراد موثر در تفکر جاری انقلاب، و از روسای مراکز علمی فرهنگی هستند. به نظرم، این جریان صورت جاری و ساری در شرایط فکری حاکم در ارکان تصمیم گیریهای فکری و فرهنگی ما بوده است. بر اساس این تفکر، دیوار بلندی میان شرق و غرب کشیده شده، علوم غربی الحاد و علوم شرقی، علومی معنوی و آسمانی معرفی شده است. سنت هم در اصطلاح این جماعت در همین چهارچوب تعریف میشود، و عجیب این که پای اختلاف و شکافهای عظیم سیاسی در جامعه هم در نهایت، متکی به آن تفاسیر یا صورتی از آنها میرسد.
این جریان، در تعریف علم جدید به گونهای رفتار میکند که گویی این علم، صبغه الحادی دارد و این در اثر برآمدن تفکر فلسفی جدید در غرب طی پنج شش قرن اخیر بوده است. بر اساس همین تفکر، گفته میشود که علوم جدید غربی، نه تنها علوم انسانی و اجتماعی، بلکه کلیت علم و حتی طبیعیات آن، زیر سیطره نگاه الحادی است. آثار این تفکر در پرهیز دادن علاقه مندان به معنویت از رفتن به آن سمت، کاملا روشن و جریانهایی که توسط این افراد هدایت میشوند، به طور طبیعی ضد علم بوده و از آن پرهیز دارند. ما این خطر را در دل جریانهای فکری معاصر داریم و این یکی از رموز اصلی عدم پیشرفت در دعوت کننده به علم از سوی رهبران نظام و عامل کند شدن حرکت علمی در دانشگاههای ما بوده و هست.
به این جریان و تبعات آن کاری ندارم، بحثم در اینجا این است که سابقه نظریه الحادی بودن علوم طبیعی، ربطی به غرب ندارد، بلکه اساسا پیشینهای دراز حتی در میان تجربه تمدنی خود مسلمانان دارد که ما باید تاریخ آن را بدانیم و سهم دین گرایان را هم در آن روشن کنیم. مقصود این که این حرفها همیشه بوده و باید ریشه و اساس توجیهات موجود در آن را یافت.
این روزها بحثی از قاضی عبدالجبار (م 415)، یکی از بزرگترین متکلمان معتزلی دیدم که درباره طب بود. این قاضی عقل گرا ـ و در واقع، کلام گرا که خود در بزنگاهها نوعی ضدیت با عقل به اسم استفاده از عقل در دین را رواج می دهند و آسیب آنها کمتر از اهل حدیث نیست ـ در مقام یک دین گرا یا عالم دینی که قاضی القضات هم هست، میکوشد تا طبیبان و علم شان را کاملا ملحد و ملحدانه نشان داده، و بگوید که اساسا شماری از آنها که عالمان برجسته بودند، به خاطر تعلق خاطر به این علم، ضد دین و ربوبیت الهی و توحید بودند. علت هم این است که آنها به به دوا و درمان اعتقاد داشتهاند. قاضی همزمان تلاش میکند نشان دهد محتوای علم طب آنها مزخرف بوده و هیچ دردی را دوا نکرده و هیچ بیماری را تاکنون شفا نداده است.
اساس دیدگاه الحادی بودن این قبیل علوم که سبب پرهیز متدینان مسلمان از آن شده، این است که هر بار، چه از سوی علم گرایان و چه از سوی متدینان، تصویری از رابطه دین و علم داده شده که با تفسیرهای خاص آنها سبب شده است تا در این میانه، بازار اتهام به الحاد داغ شود. این منازعه دو سویه است. یک گروه در یک طرف ماجرا، به اعتبار تعلقش به علم، میکوشد تا با انبیاء و توحید در افتد، و دیگری به اسم دین، تلاش میکند با علم در افتد.
نتیجه آن است که نوعی بدبینی در این میان میان ملحدین و متدینین به صورت تاریخی پدید آمده است که وقتی بازارش داغ میشود راه را بر نزدیک شدن آنان کاملا مسدود میکند. این مسأله جدید و قدیم و شرق و غرب ندارد، دو نگاه متفاوت و دو تفسیر مختلف است. البته در عصر جدید، به خاطر سوابق مبارزه کلیسا با علم، و نضج گیری فلسفههای غلط در حول و حوش علم، آنها مبارزه با دین را داغ کردند. گاهی هم برای محدود کردن دامنه نفوذ کلیسا، به جان دین افتادند. در عوض، نگاههایی چون نگاه متکلم برجسته ما قاضی عبدالجبار هم در دنیای قدیم و جدید بیسابقه نیست، اما نشان می دهد که در دنیای اسلام ریشه دار و عمیق است.
به هر روی، دعوای مزبور، ربطی به فلسفه و علم جدید غربی ندارد، بلکه هر گاه و هر بار که دانشمندان علوم طبیعی، به اسم علم به جان دین افتادهاند یا به عکس، دیندارانی نسبت به علم بیاعتنایی کرده و آن را مروج الحاد دانستهاند، شرایط به نوعی منازعه میان دین و علم منجر شده، و سبب تلف شدن انرژی جامعه و انحراف از یک مسیر میانه برای توافق شده است.
عبارات قاضی عبدالجبار در کتاب تثبیت دلائل النبوه چنین است:
قاضی عبدالجبار میگوید: ببیند این خاندان بنی زهرون است که صابئی مذهب هستند، و چه موقعیتی در طب، و علم به این صناعت با آن جایگاه عظیمش دارند. این که چه قدر به خود میرسند و مراعات طب را کرده و حق آن را میان خود به جای میآورند. اینها یک جمعیت زیادی دارند و منازلشان در سمت شرقی از بازارچه عباسه است [جای اشراف]. با این حال بیماریهای خود آنان، بیش از بیماریهای فقرایی است که نسبت به امر حیات وصحت شان مراعات بسیار کمتری دارند. بیشتر اینان (بنی زهرون) در جوانی میمیرند، و کم است که سن آنها به پیری برسد. یکی از آنها که سنش به هشتاد و اندی رسید، ابوالحسن بن هارون ـ ابو ابی الخطاب ـ بود، و پسرش ابوالخطاب که او را در حالی که جوان بود، [و پدرش] زنده، دفنش کرد. الان هم این ابوالحسن بن ابی الخطاب که زنده است و جوان، بیماری بزرگی دارد. اینها بهترین اطباء و فرزندان بهترین طبیبان هستند!
آنگاه قاضی چنین ادامه میدهد:
نباید کسی را به خاطر بیماری، نکوهش کرد، اینها بلاهای خداست که بندگانش را به آنها مبتلا میکند. اما من برای عبرت گفتم، و این که بر حسب قرآن، خداوند مبتلا کننده و شفا دهنده است، و این که بیشتر این پزشکان فکر میکنند که این ادویه اثر میکند، و این داروها، طبایعی دارد که صحت میآورد، و امراض را از بین میبرد، و از این قبیل جهالات و نادانی ها. اینها [یعنی این باورها سبب شده است تا] دلایل نبوت را منکر شده، انبیاء را تکذیب کرده، و و مسلمانان و اهل شریعت را جاهل بدانند، و منکر ربوبیت و بعث و نشور بشوند. اینها آن قدر احمق و جاهل و کارهایشان شگفت است که با این درمانهاشان، این همه مریض را میکشند، و این همه آدمهای سالم را مریض میکنند، و در میان خود میگویند، اگر ما همدیگر را ملاقات کردیم [در قیامت] شما ما را قصاص کنید، و نمونههای دیگری از این جهالتها و حماقتها و رفتارهای مشابه دیگر علیه مسلمانان که شرحش فراوان است. (تثبیت دلائل النبوه، ج2، ص: 623).
وی سپس یادی از طبیبان معروف نصرانی و تلاشهای ملحدانه آنها دارد، و از جمله از محمد زکریای رازی هم یاد کرده که نامش یوحنا بوده، و به محمد تغییر داده تا مسلمانان را فریب دهد. وی، در رازی هم ارتباط طب و الحاد را محکم میبیند.
نگاه قاضی به عنوان یک عالم برجسته دینی و معتزلی شگفت است. همیشه فکر میکردیم این که پزشکی جهان اسلام به دست خاندانهای مسیحی یا صابئی عراق است! این باید رمزی داشته باشد. ممکن است بگوییم این دانش میان این خاندانها ارثی بوده، و آنها به دیگران نمیدادند، و البته این بسا بخشی از حقیقت باشد، اما چطور مسلمانان در چنین دانشی که پای جان و سلامتی شان در میان بود، همت نمیکردند؟ گاهی توجیهات دینی آن قدر قوی است که آنها را از فکر سلامتشان هم بیرون می برد.
باید فکر کرد که وقتی رهبر معتزلیان وقت با آن عقل گرایی، باور به «دارو و درمان» ندارد، و اظهار میکند که این پزشکان از بنی زهرون خودشان غالبا جوانمرگ میشوند، و نمی پذیرد که این داروها سبب صحت است، امری که به گفته او، منافی با شافی و مبتلی [مبتلا کننده] بودن خداوند دارد، طبیعی است که تصور کنیم، مسلمانان تابع اینان، نباید دنبال پزشکی رفته و باید این علم را نوعی الحاد میدانستند.
تازه این در دانش پزشکی است که همه نیازمند آن هستند، بخشهای دیگری از علوم طبیعی از این جهت به مراتب ضعیفتر و آراء حکما در آنها از نظر بسیاری از رهبران مسلمانان الحادیتر به نظر می آمد و مسلمانان متدین از آن پرهیز داده می شدند و این نتیجه ای که امروز در جهان اسلام داریم، ریشه در آن دارد.
بحثهای قاضی درباره طب در این بخش بسیار مهم و حاوی اطلاعات بسیار جالبی از روشهای درمانی در نقاط مختلف، دیدگاههای مختلف طبی، روشهای متفاوت درمانی در میان ملل، بحث داروها و مهمتر از همه جنبههای الهیاتی طبی و پزشکی که بیاندازه مهم و تازه است. گاهی در انتساب این کتاب به قاضی تردید شده که ممکن است جنبههایی از صحت داشته باشد، اما عجالتا اثر بسیار مهم و غنی و البته متعصبانه است.
خبرآنلاین/