نامزد برادرم و دوستم آمده بودند خانه ما که مسابقه والیبال را دور هم ببینیم. قبل بازی صحبت مراسم ازدواج برادرم با نامزدش شد.
نامزد برادرم گفت: دیگه یواش یواش وقتشه برادرم گفت: آره، باید دیگه یواش یواش شرش را کَند ولی عجله هم نباید کرد. نامزد برادرم هم از این که برادرم گفته بود "شر" و هم از این که گفت "نباید عجله کرد" ناراحت شد و گفت: "اگه شره اصلاً چرا میخوای عروسی کنی؟ کسی مجبورت نکرده، بعدش هم یک سال و نیمه نامزدیم تازه هنوز میگی نباید عجله کرد؟" برادرم گفت:" خودت گفتی یواش یواش" نامزدش گفت:"منظور من از یواش یواش بعد ماه رمضون بود" برادرم گفت:"اینقدر فوری و فوتی که نمیشه آخه " نامزدش گفت: ببخشید، می خواست من ده سال دیگه صبر کنم، می خوای بمیریم اصلاً عروسی نکنیم، یه عروسیه، چیه مگه؟" دوستم گفت: "البته به این سادگی هم نیست. شما که یه عروسی ساده و جمع و جور نمی خواید، اگه میخواستین این بدبخت تا حالا ده بار گرفته بود، عروسی که شما میخوایم ملی دنگ و فنگ داره، کلی خرج داره، آسون نیست."
نامزد برادرم عصبانی شد و گفت: شما چرا تو کار ما دخالت می کنید؟ بعد رو به برادرم کرد و پرسید: تو به ایشون گفتی این ها را بگن؟ برادرم گفت: "نه جون تو" بعد به دوستم گفت: " تو چی کاره ای فضولی می کنی؟" دوستم گفت:"دیوانه من دارم از تو طرفداری می کنم". برادرم گفت:"تو بیخود می کنی از من طرفداری می کنی، مگه من خودم زبون ندارم؟ بعدش هم مسأله شخصی ما چه ربطی به تو داره؟" نامزد برادرم گفت:"بیخودی فیلم بازی نکنید، شما قرار مدارهاتون را با هم گذاشتید، قرار شده دوستتون اول بگه برای عروسی عجله نکنیم، اگه دیدین من قبول کردم که هیچی، ولی اگه من عصبانی شدم تو یه دعوا زرگری راه بندازی که من دلم بسوزه بزارم عروسی عقب بیوفته، فکر کردین با بچه طرفین؟ "
برادرم گفت:"نه به جون تو"
نامزدش عصبانی تر شد و گفت:"چرا جون منو قسم میخوری؟" برادرم گفت:"جون خودم" بعد به من و دوستم اشاره کرد و گفت:"جون این...جون این" نامزدش گفت:"من دیگه اصلاً عروسی نمی خوام. نه عروسی می خوام نه تو را می خوام."
دوستم گفت:" من نمی خواستم..." نامزد برادرم حرف دوستم را قطع کرد و گفت:" دیگه یک کلمه هم نمی خوام بشنوم از هیچ کس، همه چی تموم شد" ما منتظر بودیم نامزد برادرم بلند شود و با حالت قهر برود ولی او از جایش تکان نخورد. موقعیت عجیبی بود، نه می توانستیم حرفی بزنیم نه می دانستیم چه کار کنیم. برادرم با ایما و اشاره پُرسید که چه کار کند، من هم با ایما و اشاره جواب دادم که نمیدانم.
سکوت بدی بود. برادرم از نامزدش پرسید:"عزیزم خوبی؟" نامزدش گفت:"نه، دیگه حرف هم نزن گفتم کسی حرف نزنه" برادرم گفت:"عزیزم پیش ما می مونی؟" نامزدش گفت:"بله" برادرم گفت:"مرسی عزیزم" نامزدش گفت:" به خاطر شما نمی مونم، به خاطر مسابقه والیبال می مونم، چون اگه برم دیگه ست اول را نمی توانم ببینم" برادرم گفت:"بازم خوبه، مرسی عزیزم" بعد رفت توی آشپزخانه و اشاره کرد که من هم بروم. توی آشپزخانه برادرم گفت:"کاش امشب بچه ها ببرن" گفتم:"آره" برادرم گفت:"نه، امشب با همیشه فرق داره، این الان عصبانیه، اگه والیبال هم ببازیم من نابودم، عروسی بی عروسی ولی اگه ببریم خوشحال میشه باز یه امیدی هست" والیبال شروع شد و ما در سکوت در حالی که همه قهر بودند مشغول تماشا شدیم. گیم اول را که بردیم حال مان کمی بهتر شده بود، یواش یواش حرف هم زدیم. گیم دوم خیلی هیجان انگیز بود، بالا و پایین می پریدیم و بچه ها را تشویق می کردیم. وقتی گیم سوم را هم بردیم همه با هم فریاد شادی می کشیدیم و همه با هم دوست بودیم. دوستم گفت:"چقدر وقتی همه با هم دوستیم خوبه" برادرم گفت:"دم بچه های والیبال گرم"
#والیبال#داستان#سروش_صحت