فیلم سینمایی سرخپوست فیلم تحسین شده منتقدان و مخاطبان در سی و هفتمین جشنواره فیلم فجر است.
صالح تسبیحی، یکی از هنرمندان ایرانی در صفحه شخصی خود مطلبی را با عنوان «درباره فیلمِ سرخپوست» منتشر کرد:
درباره ی فیلم سرخپوست
فیلمِ #سرخپوست بیش از این که یک داستانِ پلیسی ساده و تعلیقی باشد یک روایتِ تاریخی ست. زمانِ انتخاب شده برای بستر داستانی درست همان زمانی ست که حکومتِ #پهلوی دوم مشغول تثبیت ارزش های خود در جامعه است. و تجددی شتابزده مانند بلدوزر بافت های کهنه تر را ویران می کند تا بناهای جدیدی روی آن ها بسازد. ساختِ فرودگاه در میانِ زمین های زراعتی می تواند تمثیل وار جامعه ای را روایت کند که هنوز در زیربنا سنتی است اما در روبنا انتظار می رود که مدرن و صنعتی شود. این تمثیل در شخصیت اصلی فیلم به خوبی بازسازی شده است: سرگردِ خشک و خشنِ کم حرفی سرد و بی روح، متکی بر نظم و انضباطِ تازه تأسیسِ قانونمند در ظاهر، اما در باطن شعله ور در تضادها و تناقض ها. در تمامِ فیلم این تناقضِ میان صورت سنگیِ سرگرد(با بازی خیلی خوبِ #نوید_محمدزاده) و تنش های درونی اش به چشم می خورد. پلیس طرح شده در #فیلم_سرخپوست یک پلیس کارآزموده از جنسِ پلیس های اف بی آی یا نسخه های وطنیِ پلیسِ حرفه ای(مثل #متری_شیش_و_نیم) نیست. منطبق بر واقعیتِ تاریخی، درست همان "آجان_کارمند" دوزاری ست که به شغلِ خود بیشتر به عنوان یک اداره نگاه می کند و کلیدواژه هایِ محبوبش نه مبارزه با دزدی و قاچاق و پلیسی گری حرفه ای، که ترفیع و اداره جاتی کردنِ شهربانی ست. این پلیس در آن تاریخ هنوز حرفه ای نشده. برای همین است که از تکنیک هایِ نفراتی و حدس و گمان های تجربی برای بیرون کشیدنِ زندانی مخفی شده استفاده می کند. و از این روست که پلیس های زیردست، با لهجه هایِ مختلفِ باز آمده از تمام ایران، انگار یک کشور را در یک قاب نمایندگی می کنند. تمامِ ارتباطِ ملموس و واقعیِ این دنیای سردِ بتنی با بیرون، زنی ست با لباس شخصی، از جنس #سپاه_دانش ای های آن زمان.
مددکارانی که در نظامِ دادگستریِ نوپا ودر امورِ حقوقی و کیفری فضول وار دخالت می کردند. زن آمده است تا میانِ قاطعیتِ پلیس و زندانیِ اعدامی توازنی برقرار کند اما از قضا به تعاملی عاطفی با سرگرد می افتد. به گمان من برای این نقش شخصیت، بازی و ظاهرِ #پریناز_ایزدیار چندان مناسب نبود. این شخصیت نیازمندِ زنی قدرتمندتر و اساطیری تر می بود. هرچند پاکباختگی و شور و شیداییِ زن به شخصیتِ داستانی اش می آمد و درست منطبق بود با تحصیلکرده های آن دوران و شور و شرشان برای تغییر واقعیت به سوی ایده های خودشان.
تحصیلکرده های پُرشوری که بعدها اغلب به انقلاب پیوستند و نقش حامیانِ تحصیلکرده ی #انقلاب را بازی کردند.
در کنار تمام این ها به صورت موازی زندان تخلیه می شود و از زندان تهی می شود. ما این تخلیه را نمی بینیم چون سوژه نیست. بازگرداندنِ زندانیِ مشکوک به همکاری(در نقش حبیب رضایی)ناگهان یادآوری می کند زندان از زندانی تهی ست. #حبیب_رضایی در این نقش کوتاه واقعاّ می درخشد.
در تمامِ فیلم مردِ فراری دیده نمی شود. قهرمان یا ضد قهرمان فیلم غایب است و در تنها صحنه ای که از دور نمایان می شود، سایه وار پیدا و گم می شود. او مانند روح یا خدای حاضر اما ناپیدا انگار ناظر همه چیز است و می شنود و می بیند بی آن که شنیده شود و دیده شود. اما حقانیتِ خود و ناحق بودنِ حکم اعدامش را مدام توسطِ مردم عادی،( از زن و کودک خودش تا همبندی ها و اهالی روستا) توی چشمِ سرگرد می کند. این حق ناحق شدن ها مانند پتکی مدام بر سر مردِ نظامیِ تنها کوفته می شود و میانِ گیر انداختن او و موفق شدن در #ترفیع یا واگذاری شرایط به بخشِ انسانیِ روانِ خود( و همراه شدن با مردم عادی) دومی را انتخاب می کند. او دچار شکافی شده است که در سلول وقتی دخترکِ کوچک از ترس به خودش می شاشد در او آغاز شده و در صحنه ی نهایی عیان می شود.