همیشه یکی هست...
پدری با هزار امید و آرزو، لقمه ی خود را در دهان فرزند میگذارد تا پاهای نحیفش جان دویدن پیدا کنند.
کمرش از کار زیاد دوتا می شود تا پسر کارگرزاده اش جلوی استعداد یابی های فوتبالی دنبال توپ گرد سرنوشت بدود، زمین بخورد، خستگی های پدر را هم همراه با بازیکنان حریف دریبل بزند تا حق حقیقی اش را از فوتبال بگیرد.
امّا روز سرنوشت که فرا می رسد همیشه یکی هست. یکی که ندویده، پاهای گوشتالویش حتی یک بار هم توپ را لمس نکرده امّا همه گل های نزده به اسم او ثبت می شود و پیراهن قرمز و آبی هم برای اوست.
آن گوشه شهر، جوانک روستایی که حالا مهمان ناخوانده شهر دروغگوها و کلاش ها شده، به امید فردای بهتر مردم میهنش رنج کسب علم را یک تنه به جان می خرد. شب را به صبح و صبح را به شب میدوزد. نه دروغگویی می داند و نه مثل مردم هزار دهان و هزار چشم شهر، ریاکاری برایش فضیلت است. امٌا روز سرنوشت که فرا می رسد، همیشه یکی هست.
یکی که بی مکتبی، لقب علامه دهر گرفته. از هر هزار دهانش یک دروغ میبارد و بر هر هزار چشمش چشمکی برای فریب می نشیند. یکی که خاک ارّه های میز را در خونش تزریق کرده اند و نه او برای میز، که میزها برای او صف کشیده اند.
قابی که مجری نود را پشت سر آقای مدیر نشان می دهد، برای همه ما یک قاب آشناست. چشم های عادل در این تصویر مال خودش نیست. همان طور که دهان، لب، موها و گوش هایش هم مال خودش نیست. مجری پربیننده ترین برنامه تلویزیون شبیه همه ماست. او شبیه همه آن جوان هایی است که پشت سر(همیشه یکی هست ها) جا مانده اند. له شده اند، تحقیر شده اند و اگر به حق نیز به جایگاهی رسیده اند، مجبور به ترک آن هستند. شبیه همه جوان هایی که آن خرده چوب ها و خاک اره ها را در خون شان ندارند.
#عادل_فردوسی_پور#نود#دوشنبه# گزارشگر#نه_به_حذف_عادل#نه_به_حذف_نود
#عادل_فردوسی_پور_تنها_نیست#عادل_حذف_شدنی_نیست
برخی از کاربران هم این طور نوشتند:
کاربری نوشت:
برنامه۹۰ و فردوسی پور حذف شد تا کودکان این سرزمین در ورزشگاه ها سرشان شکسته شود. دلالان به فوتبال برگردند. جوانان در استادیوم ها مواد مخدر استعمال کنند. مربیان و بازیکنان بدون هیچ مزاحمتی با مشت و لگد به جان هم بیفتند. بساط شرط بندی گسترش یابد. آقازاده ها قراردادهای میلیاردی در فدراسیون ببندند. ژن های خوب عادل را ذبح کردند تا فوتبال ایران به تصرف مفسدان...
ژن خوب ها با همه هنرهای نداشته و بی استعدادشون از این پُست به اون پُست منتقل میشن چون به یه جایی وصلن...
امسال فردوسی پور با اون همه دانش و استعداد باید محو بشن چون به جایی وصل نیستن.
حسن حسن زاده در یکی دیگر از متن های خود نوشت:
یکی از همین دوشنبه ها بود که کلیسای نوتردام در آتش سوخت. مردم شهر، آن سوی رودخانه سن به تماشا ایستاده بودند. شعله ها، روی سقف زبانه می کشید تا کار ناقوس هزارساله تمام شود.
اتش، نقاشی های روی دیوار را خاکستر می کرد و شاید تمام خاطره ها و قصه های کلیسای نوتردام را.
مردم آنسوی سن می دانستند که دیگر یکشنبه ها صدای ناقوس نوتردام روح رودخانه را نوازش نخواهد کرد و دوشنبه آینده که از راه برسد آخرین زنگ ناقوس نیز به خاطره ها پیوسته. کاری از کسی ساخته نبود، آتش اهریمن به جان کلیسا افتاده بود و بی محابا زبانه می کشید. امّا شعله ها حریف شبستان نمی شدند. جایی که «ویکتور هوگو» آن را با قصه عشقی عمیق و قدیمی جاودانه کرده بود. مردم آنسوی سن، همان ها که همیشه به تماشا می ایستند، امّا به معجزه عشق باور داشتند. آن ها می دانستند کلیسا سوختنی است امّا عشق هرگز. کلیسای سوخته برای آن ها روایتگر عشق جاودان گوژپشت نوتردام به اسمارلدا بود. وقتی کشیش بدخواه، اسمارلدای زیبا را به دار آویخت، ماجرای عشق بازی اهالی سن با کلیسای پیر آغاز شد. گوژپشت به خونخواهی عشق دیرینش، کشیش بدذات را از فراز کلیسا به پایین پرت کرد و از همینجا بود که دیگر کسی خبری از گوژپشت نشنید. سال ها از مرگ ناعادلانه اسمارلدا گذشت و مردم فراموشکار هم مثل همیشه قهرمان قصه را از یاد برده بودند. مقبره اعدامی های زیر کلیسا امّا چند سال بعد باز شد. درست در مقبره اسمارلدای زیبا که دیگر جز استخوانی از او باقی نمانده بود، استخوان های مرد گوژپشت خودنمایی می کرد.
گوژپشت، چنان عشق دیرینش را در آغوش گرفته بود که دیگر استخوان های عاشق و معشوق از هم جدا شدنی نبودند.
اگرچه مرگ اسمارلدای زیبا عادلانه نبود و نیز عادلانه نبود پایان غم انگیز عشق گوژپشت نوتردام به اسمارلدا؛ امّا اهالی آن سوی سن، حالا هر دوشنبه که از راه می رسد ماجرای عشق ابدی گوژپشت نوتردام به اسمارلدا را در گوش هم زمزمه خواهند کرد. دیگر آن ها می دانند کشیش مُردنی ست و کلیسا سوختنی؛ امّا عشق هرگز.
هرگز، حتی زمانی که دیگر کلیسایی باقی نمانده و در دورانی که کسی نام آن کشیش بدذات را به خاطر نخواهد آورد.
#عادل_فردوسی_پور
#نود