غزل شماره شصت و پنجم

عیب یاران و دوستان هنر است

سخن دشمنان نه معتبر است

مهر مهر از درون ما نرود

ای برادر که نقش بر حجر است

چه توان گفت در لطافت دوست

هر چه گویم از آن لطیف‌تر است

آن که منظور دیده و دل ماست

نتوان گفت شمس یا قمر است

هر کسی گو به حال خود باشید

ای برادر که حال ما دگر است

تو که در خواب بوده‌ای همه شب

چه نصیبت ز بلبل سحر است

آدمی را که جان معنی نیست

در حقیقت درخت بی‌ثمر است

ما پراکندگان مجموعیم

یار ما غایب است و در نظر است

برگ تر خشک می‌شود به زمان

برگ چشمان ما همیشه تر است

جان شیرین فدای صحبت یار

شرم دارم که نیک مختصر است

این قدر دون قدر اوست ولیک

حد امکان ما همین قدر است

پرده بر خود نمی‌توان پوشید

ای برادر که عشق پرده در است

سعدی از بارگاه قربت دوست

تا خبر یافته‌ست بی‌خبر است

ما سر اینک نهاده‌ایم به طوع

تا خداوندگار را چه سر است

غزل شماره شصت و ششم

هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است

عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است

نه هر آن چشم که بینند سیاه است و سپید

یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصر است

هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز

گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پر است

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست

خبر از دوست ندارد که ز خود با خبر است

آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس

آدمی خوی شود ور نه همان جانور است

شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ

بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه‌تر است

من خود از عشق لبت فهم سخن می‌نکنم

هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکر است

ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست

خصم آنم که میان من و تیغت سپر است

من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر

بند پایی که به دست تو بود تاج سر است

دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست

ترک لولو نتوان گفت که دریا خطر است

غزل شماره شصت و هفتم

فریاد من از فراق یار است

وافغان من از غم نگار است

بی روی چو ماه آن نگارین

رخسارهٔ من به خون نگار است

خون جگرم ز فرقت تو

از دیده روانه در کنار است

درد دل من ز حد گذشته‌ست

جانم ز فراق بی‌قرار است

کس را ز غم من آگهی نیست

آوخ که جهان نه پایدار است

از دست زمانه در عذابم

زان جان و دلم همی فکار است

سعدی چه کنی شکایت از دوست

چون شادی و غم نه برقرار است

غزل شماره شصت و هشتم

چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست

طعم دهانت از شکر ناب خوشترست

زنهار از آن تبسم شیرین که می‌کنی

کز خنده شکوفه سیراب خوشترست

شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم

حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست

دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان

امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست

در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست

کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست

زان سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف

رفتن به روی آتشم از آب خوشترست

ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار

با من مگو که چشم در احباب خوشترست

زهرم مده به دست رقیبان تندخوی

از دست خود بده که ز جلاب خوشترست

سعدی دگر به گوشه وحدت نمی‌رود

خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست

هر باب از این کتاب نگارین که برکنی

همچون بهشت گویی از آن باب خوشترست

کد خبرنگار: ۱
۰دیدگاه شما

برچسب‌ها

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید

***